بارانباران، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

برای باران

خانه مقدم

   روز دوشنبه هفتم فروردین ما به همراه خاله ثریای نازنین به موزه مقدم رفتیم . چند وقتی بود که من و همسر محترم در کمین فرصتی مناسب بودیم . چون خانه مقدم فقط تا ساعت چهار بازه و همه روزهای تعطیل و پنج شنبه و جمعه بسته است . عرفان جون هفته دوم فروردین باید در مدرسه اش حاضر میشد و خب اصرار من برای دیدن این جور جاها علاوه بر کنجکاوی و علاقه مندی خودم ، تاثیر خاصیه که ممکنه یکباره و در شرایط خاص و گاهی در بعض از مکانهای تاریخی ، هنری و . . . برای  افراد ایجاد بشه و من دلم میخواد عرفان رو در همه این شرایط خاص قرار بدیم شاید یکباره با دیدن یه چیز  یا یه مکان احساسی و میلی برای آموختن یه...
8 فروردين 1391

سال 91

سال نو مبارک   یک سال دیگه هم گذشت . یه سال پیرتر شدیم  اما خب در واقع یه سال چیز یاد گرفتیم ، یه سال بیشتر از خیلیها که جاشون حسابی خالیه زندگی کردیم و . . . بازم مثل سال قبل و سالهای قبل ،این روزا دلگیر و غمگین و البته خسته هستم . دلم میخواد بازم پدربزرگ عزیزمو یاد کنم که عزیزم بود و هنوزم اسمش و یادش بی اختیار چشمامو خیس میکنه . یه چیزی گوشه دلم میجوشه و میجوشه و همه جانم رو به آتش میکشه . گاهی از زندگی خسته میشم . گاهی حس سنگین وظایفی که روی دوشمه آرومم میکنه که باید قوی باشم و به رضای خداوند راضی . زندگی جریان داره و میگذره و میگذره و سهم هر کسی لحظه ای نشستن ...
1 فروردين 1391

اسفندانه

  درود و سپاس از دوستان عزیزی که به یاد ما هستند . ببخشید از این همه تاخیر .   باران عزیز ما توی این مدت به چند تا کارتون دیگه هم علاقه مند شده . راستش تا پایان سه سالگی اش هیچ توجه و اهمیتی به کارتون نمیداد . گاهی برای یکی دو دقیقه نگاهی می انداخت و دوباره سرگرم بازی و سوالات بی انتهاش میشد . وقتی به دیدن کارتون علاقه مند شد کمی نگران شدم . اما خب همون طور که قبلا هم نوشتم باران متن کارتونی رو که میبینه حفظ میکنه . با دقت و علاقه نگاه میکنه . اسم شخصیتهای داستان رو یاد میگیره و داستان یا قسمتی از اون رو در گفت و گوهاش استفاده میکنه . مثلا ده بیست روز قبل وقتی منزل مامانم بوده ضمن بازی یک...
19 اسفند 1390

عرفان جون و عکس میز شام تولدش که بعدا اضافه شد .

  ابتدا یه عکس از باران جون که برای تولد برادرش با مامان مشغول درست کردن دسره .     دوستان عزیزم بله من یه پسر هم دارم . - پیر شدیم دیگه - البته این رو هم بگم که من خیلی زود ازدواج کردم ( ها و خیلی خیلی خیلی جوونم )خیلی زود هم خدا عرفان جون رو به ما هدیه داد. عرفان اونطور که همه میگن بسیار به من شبیه و باران به پدرش . برعکسه دیگه . عرفان جون سال سوم ریاضیه . این هم عکسش.       دوستان همه بسیار هنرمندن . اما خب اول به خواست دوستانم و دوم به این امید که بتونه ایده ای برای تولد نی نی های خوشگلشون باشه عکسا رو میذارم . امیدوار...
1 اسفند 1390
13683 0 13 ادامه مطلب

تولد عرفان

  نهم بهمن تولد پسر عزیزمه . میخوام بگم که نمیتونم برای عشقی که نسبت به پسرم دارم ، اندازه و عدد و رقمی مشخص کنم . همه امید و آرزو و آینده و همه زندگی منه . دوستش دارم و تولدشو بهش تبریک میگم . یه مهمونی مختصر خانوادگی داشتیم .   والدین عزیز من ،خواهر عزیزم ، برادرم و همسر نازنینش ،  محبوبه عزیزم و خانواده خوبش .  خاله طیبه عزیزم و همسر بسیار مهربونشون هم افتخار داده و آمده بودند . عمو محمود باران جون و دختر عموی عزیزم _ اکرم جون _ و سپهر و پارسای عزیزم متاسفانه مهمون داشتند . یکی دو روزه که مهمون دارند . دلم میخواست  اونا و مهموناشون که خانواده اکرم جو...
9 بهمن 1390

یک سالگیییییییییییییییییییی

    سلام . به جشن یک سالگی وبلاگ ما خوش آمدید.   چه زود گذشت .  یه سال با هم گفتیم و شنیدیم و از هم یاد گرفتیم . وقتی دلتنگ بودم ،  غمی داشتم ، شاد بودم یا وقتی نگرانی امانم رو بریده بود ،  دلم خوش بود که شما هستید که حرفامو بخونید و بانوشته های خوبتون بارآزردنیها رو از روی شونه هام  سبک کنید . اینجا بهونه ای بود تا بتونم با شمایی که میشناسم و نمیشناسم ، شمایی که میدونم گاهی به ما سر میزنید ، حرف بزنم .   خوشحالم از این آشنایی و این دوستی . امیدوارم پاینده و جاودانه برام...
6 بهمن 1390

از اون حرفای بامزه

گفتم یه قسمتی توی وب باران بذارم با عنوان "از فرمایشات طلا خانم "و توی این بخش بعضی از جملات خاصش رو که برامون جالبه بنویسم . خیلی پیش اومده که باران جملات جالبی گفته که با توجه به سن و سالش برامون عجیب و بامزه بوده . دلم میخواد اونا رو بنویسم تا یه روزی براش بگم.خیلیهاش که از یادمون رفته اما خب ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه اس. امروز عصر اول بهمن 90 از مدرسه که برگشتم رفتم منزل پدری تا باران رو بیارم . یه موضوعی پیش اومد و من داشتم به باران میگفتم که ،. . .   اصلا مکالمه مون رو مینویسم.    - باران جون تو باید با همه اطرافیانت مهربون باشی . به کس...
1 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای باران می باشد