بارانباران، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

برای باران

داستان

               شاید شما قبلا این ماجرا رو خونده باشید .من امروز اونو خوندم و نتونستم به سادگی ازش بگذرم . کی میدونه شاید ده بیست سال بعد زندگی بچه هامون اونقدر با مسایل متفاوت دیگه پر بشه که این موضوعات از یادشون بره .به هر حال تکرار این داستانها و شنیدنشون میتونه اگه خوب تربیت شده باشیم ، یه تلنگری به ما بزنه و بیدارمون کنه . دلم میخواد باران توی وبلاگش از این دست داستانها بسیار داشته باشه و بسیار بخونه تا همیشه توی ذهنش بمونه . البته فقط توی ذهن نگه داشتن این قصه ها چاره کار نیست . خدا توان و قدرت و اراده اش رو از ما دور نکنه...
19 تير 1391

داستان جالب

  این متن رو چند روز قبل خوندم . همیشه آرزو میکنم به عنوان یه معلم بتونم دانش آموزانم رو در یک مسیر مشخص و بدون نگرانی و اضطراب  ، هدفمند و همراه بازی و تفریح درس بدم . اما اینجا هر سال کلی کتاب هست و در هر کدوم هم دهها موضوع پراکنده . هر کدوم یه در را ،که نه یه پنجره ، نه اونم زیاده .در واقع  هر بخش کتاب ، یه منفذ کوچک  رو به بچه ها باز میکنه . یه سری مطالب کلی . گاهی حتی مطالب در سالهای تحصیلی مختلف همدیگه رو پشتیبانی نمی کنند. کاش برای کتابهای درسی ما هم یه فکری میشد.   شما هم بخونید.     یک دانشجو برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا همراه با خانواده اش عازم اس...
4 خرداد 1391

سه حکایت

      کوهنوردی میخواست از بلندترین کوه بالا برود... او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت. همچنان سقوط می کرد و...
5 مهر 1390

روز مادر

   درود بر همه ماذران مهربان و فداکار در هر گوشه این دنیای بزرگ . روز زن و   روز مادر را به شما دوستان عزیزم و همه خانمها و مادرانی که به ما سر میزنند   ،تبریک میگم و براتون بهترینها رو در کار و زندگی آرزو میکنم . به بهانه این روز   خاص یه داستان براتون میذارم که حس و حالتونو عوض میکنه . بالاخره این   چرخ میچرخه و با سرعتی غیر قابل باور -البته اگه شانس بیاریم و زنده بمونیم -   ،ما رو جای پدر بزرگها و مادر بزرگهامون مینشونه در حالی که توی خونه دلمون   هنوز همون آدم نشسته با یه دنیا خاطرات و عجیب این که انگار اصلا زمان بر او   نگذشته . &...
3 خرداد 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای باران می باشد