اسفندانه
درود و سپاس از دوستان عزیزی که به یاد ما هستند . ببخشید از این همه تاخیر .
باران عزیز ما توی این مدت به چند تا کارتون دیگه هم علاقه مند شده . راستش
تا پایان سه سالگی اش هیچ توجه و اهمیتی به کارتون نمیداد . گاهی برای
یکی دو دقیقه نگاهی می انداخت و دوباره سرگرم بازی و سوالات بی انتهاش
میشد . وقتی به دیدن کارتون علاقه مند شد کمی نگران شدم . اما خب همون
طور که قبلا هم نوشتم باران متن کارتونی رو که میبینه حفظ میکنه . با دقت و
علاقه نگاه میکنه . اسم شخصیتهای داستان رو یاد میگیره و داستان یا
قسمتی از اون رو در گفت و گوهاش استفاده میکنه . مثلا ده بیست روز قبل
وقتی منزل مامانم بوده ضمن بازی یکباره میگه : ما داریم بچه دار میشیم .
مامانم با تعجب میپرسن : چی ؟ چی گفتی باران جون ؟
و بعد باران که تازه متوجه مامانم شده رو به مامانی میگه : توی عصر یخبندان
سید به دیه گو گفت ما داریم بچه دار میشیم . او هم گفت ما نه اونا دارن
بچه دارمیشن .
از این کارا زیاد میکنه . با یه مشاور صحبت کردم دراینباره گفت اصلا جای
نگرانی نداره چون فقط چند ساعتی کارتون میبینه . به بازیهای دیگه اش هم
میرسه . از نکته ها و حرفای داستانهایی که میبینه در زندگی استفاده میکنه و
حفظ میکنه . شعر و متن نداره . معمولا حفظ شعر راحت تره . اما مهارت حفظ
کردنه که اهمیت داره و خلاصه خیال ما رو آسوده کردند .
دیگه این که وقتی شروع به خواندن یه شعر بکنید هر چی که باشه - البته
خب معلومه که اگه کودکانه و آهنگین باشه زیباتره -واکنش نشون میده و
دست از هر کار میکشه و با علاقه و توجه گوش میکنه . دو سه بار بخونید
قسمتی اش رو به راحتی حفظ میکنه .
گاهی توی کارها کمک میکنه و براش مهمه که بگم کمک او چه قدر برام مهم
بوده . خودش هم به بقیه میگه .
به لطف خدا کمی آرومتر شده . البته آرامشش به رفتار اطرافیان بسیار بستگی
داره . اگه داد و صدای بلند باشه . یا بد اخلاقی او هم بدتر میکنه . باید با
آرامش با او حرف بزنیم تا آرام باشه .
مامان باران چند تا لباس خوشگل برای دختر خوشگلش دوخت که عکساشو در
پست بعدی خواهید دید . از قلاب بافی و دوخت استفاده شده .
مامان باران دو هفته اخیر دو تا مسابقه آشپزی تزیین غذا در اینترنت داشت که
اولی رو سوم شد و در دومی شانس کمتری داشت . البته نتیجه زیاد مهم
نیست . مهم آموزشه و در شرایط رقابت قرار گرفتن . اولی خورش قیمه بود و
دومی تزیین زرشک پلو با مرغ . اینم تصاویرش .
ظرفی رو که خورش رو توش ریختم خوراکیه اما اشکال کار در این بود که خورش
اون طور که باید اشتها برانگیز نبود . این هم بعدی از دو زاویه
عکسا رو فقط برای ایده گذاشتم .
خبر بد این که دختر جوان یکی از دوستانمون این چند روزه به طر ز مشکوکی
کشته شده . یه ازدواج عاشقانه هول هولکی و مخالفت دو خانواده و باز اصرار
دختر و پسر و ازدواج در نهایت و بعد شروع مشکلات . زد و خورد و اختلاف و
جنگ و دعوای همیشگی . بعد هم که بی اعتمادی و ترس و ناامنی از شوهر و
در نهایت مرگ . اون هم در بیست و چهار پنج سالگی .
نمیدونم چی بگم . میدونم که ما آدما موجودات عجیب و غریبی هستیم .
میدونم که گاهی پیش میاد و آدم با افراد دیگری در زندگیش آشنا میشه که
باعث میشه به خودش بگه کاش او را قبل از ازدواجم میدیدم . خب دله و
نمیشه باهاش جنگید . اما نمیشه هم تسلیم دل شد چون یه تعهداتی هست
. افراد تازه ای که به زندگی آدم وارد شده اند و مسئولیتهایی و وجدانی که
نباید بذاره آدم به خاطر دلش زندگی دیگران رو به هم بریزه . شاید این احساس
خاص هرگز از وجود آدم نره . نشه بیرونش کرد اما خوبه که فقط برای خود آدم
بمونه و خلوت او . گناهه و خدا مرگم بده و نباید بشه و از اینجور حرفا فقط
شعاره . توی دل هر آدمی میتونه یه خبرایی باشه که هیچ کسی ندونه دلیلی
هم نداره همیشه جسمی و مادی باشه . گاهی فقط میتونه یه عشق ساده
باشه .نمیدونم آیا مشکلشون از این دست بوده یا نه ؟ اما خب از این دست
قصه ها این روزا زیاد پیش میاد و مردم گاهی زود تسلیم میشن .بهانه شون
هم از همین نمونه هاست .نمیدونم چی بگم . یه هفته ای درگیر بودم . فکرم
مشغول بود اما خب گذشت و زمان میگذره و این بازی زندگیه . کاش دیگه پیش
نیاد .
بگذریم . این هفته دو تا از دانش آموزان سالهای قبلم رو دیدم که بسیار
خوشحال شدم . اونا منو شناختند . من بیرون معمولا زیاد از چشام درباره
مردمی که از کنارم میگذرند استفاده نمیکنم . یکی دو باری متوجه برادرم در دو
سه قدمیم هم نشدم . اولی صالح احمدی و بعدی میرزایی که هر دو توی کار
عطر و ادکلن هستند . دیدارشون خیلی خوشحالم کرد . امیدوارم همه شون
سلامت و موفق باشند . با چند نفریشون از طریق موبایل ارتباط دارم . امیدوارم
روزای شاد و سلامتی و خوشبختیشونو ببینم . زود شاغل شدن و با دانش
آموزان پایه های بالاتر سر و کار داشتن این خوبیها رو هم داره .
حرف زیاد دارم . دوباره میام و هم عکس میذارم و هم حرفامو میگم . این هم
چند تا عکس از باران خانم برای اختتامیه
با لباس ورزشی عرفان
مشغول بازی کنار چادرش
ببینید چه جوری خوابش رفته
و چه مرتب و آروم نشسته
بای