بارانباران، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

برای باران

قبولی پسرم

  بعد از اون روزای بد ،   قبولی عرفان در رشته مهندسی عمران روزانه کنکور سراسری و   همین طور  مهندسی مکانیک کنکور دانشگاه  آزاد در واحد  واحدتهران جنوب،   قدری به من آرامش داد .   خیلی تلاش کرده بود اما متاسفانه در آزمون کنکور به اندازه   آزمونهای کنکور متعددی که مدرسه شون   میذاشت و حتی نمونه سوالات کنکورهای سالهای قبل    موفق نبود .     دلایل بسیاری دخیلند اما خودش دوست نداره گردن دلایل مختلف بذاره و   میگه باید بیشتر درس میخوندم .    خدارو شکر میکنم همیشه و در همه حال و برای همه بچه ها ،...
24 شهريور 1392

در سوگ یک دوست

     دوشنبه گذشته روز شهادت امام صادق که تعطیل هم بود   خبر وحشتناکی شنیدم .   دختر یکی از دوستان بسیار نزدیکم خبر رفتن مادرشو برام فرستاد .   نمیتونم بگم چه فشار و ناراحتی ای کشیدم .   او جوان و سرحال بود و فقط یه مشکل کوچک بهانه رفتنش شد .   صبح روز دوشنبه هم در سلامت کامل ازخواب بیدار میشه     و همسرش رو هم برای نماز صدا میکنه   اما بعد که گویا دوباره میخوابه فشار خون بهانه   رفتنش میشه و او از سکته قلبی برای همیشه چشماشو میبنده .     هنوز و بی تردید تا همیشه هر روز به یادش خواهم بود .   او ی...
24 شهريور 1392

درود و سپاس

درود به دوستان مهربانم .  خیلی وقته که با شما نبودم . مرسی از پیامهاتون ، تبریکات مناسبتی و از این که به یاد من و باران بودید . عذر میخوام برای این همه تاخیر .خیلی گرفتار بودم . توی این مدت و در واقع از دی ماه به منزل جدیدمون اومدیم . دختر زیبا و آسمانی برادرم متولد شد درست دوازدهم خرداد ماه امسال ، عرفان روز ششم و هفتم کنکور داشت ریاضی و آزمون زبان . خیلی حرفا برای گفتن دارم که به مرور خواهم نوشت تا هم شما دوستان عزیز را در شادی ها و غمها و سفرها و گاهی حتی دلتنگیهام شریک کرده باشم و هم خاطرات امروز و این روزا برای باران عزیزم یادگار بمونه .   ...
17 تير 1392

دختر شیرین من

    به بهانه روز دختر میخوام از خدای مهربون برای این که تو رو به ما داد ، سپاسگزاری کنم .  حضورت ، سر و صدات ، خنده های شیرینت ، همه و همه دلمونو پر از شادی  میکنه . وقتی میخندی همه چیز از یادمون میره . بی اختیار لبخند روی لبامون مینشینه و نگاهمون روی تو میخکوب میشه . خدا رو شکر میکنم که تو دختر خونه ما هستی . دختر منی . دوستت دارم عزیزم و امیدوارم همیشه دلت شاد و  لبات پر از خنده باشه .  ...
28 شهريور 1391

خبر بد - به یاد عمه جون

    پست مربوط به سفرمونو یکی دو روز بعد از بازگشت ،نوشته بودم اما به خاطر عکسا اونو ثبت موقت کرده بودم . تا این که درست هفته بعد از بازگشتمون ،جمعه شب خبر فوت عمه آمنه عزیزمون رسید و کلی ناراحتمون کرد . درست یه هفته قبل ما او رو دیده بودیم . کلی عکس با هم انداختیم . عمه به نظر سرحال می اومدن اما خب . . . فقط خدا رو شکر میکردیم که پیش از رفتنشون تونستیم ایشونو ببینیم .  از خدای مهربون برای عمه عزیزم آرامش و سعادت اخروی آرزو میکنم . همون شب که خبر رو شنیدیم ،دیگه دست و دلم به کار نمی رفت . پای اجاق ایستاده بودم و به غذا رسیدگی میکردم اما اشتهام برای شام یکباره کور شده ب...
31 تير 1391

تولد

    اردیبهشت ماه توی خانواده ما ماه تولدهاست . پانزدهم اردیبهشت تولد مامان گلم بود .  مامان من هم مثل اغلب مامانها اونقدر گل و دوست داشتنیه که اندازه نداره . همیشه آرزو میکنم خداوند مهربون عمر طولانی و پر از سلامتی و شادابی بهشون بده و همیشه سلامت باشند . هجدهم تولد مریم جون -همسر برادرم  - بود که باز از اینجا تولدش رو بهش تبریک میگم و بهترینها رو از خدا براش میخوام . و اما 25 اردیبهشت تولد همسر گرامی بنده است  که خیلی دوستش داریم و آرزو زندگی خوبی براش داریم . مثل هر سال خانواده خودم  و خانواده برادرم  منزل ما بودند و شب بسیار خوبی رو گ...
26 ارديبهشت 1391

فقط یه عکسه اما فقط یه عکس نیست.

  از خودم بدم میاد وقتی پسربچه شش هفت ساله روستایی یا حتی افغان رو میبینم که تو سوز و سرمای زمستون لپاش گل انداخته و با اون قد و قامت ریزه کار بزرگترا رو انجام میده و ما با ماشین گرم و سرحال و تر و تمیز وقتی داریم به مهمونی میریم یا سیر و پر از مهمونی برمیگردیم از شیشه اتومبیلمون او رو میبینیم که توی زباله های سطل بزرگ شهرداری دنبال چیزی میگرده یا زباله ها رو تفکیک میکنه یا بیل به دست دنبال ماشین شهرداری میدوه .   از خودم بدم میاد وقتی پیرمردی رو میبینم که جون نداره درست و حسابی راه بره و با اون حالش بساط کنار خیابون انداخته و ناچار فروشندگی میکنه.   از خودم بدم میاد وقتی دانش ...
2 دی 1390

برای دانش آموزانم

پاییز و مهر ماه من بی اختیار یاد خیلی از دانش آموزان گذشته ام میفتم . شیطنت ها و مهربونیهاشون ، سروصداها و شور و نشاطشون ، یاد چند نفری که دیگه پیش ما نیستند ، خیلی آزارم میده . خیلی از خدا چرا و چرا میپرسم . اما خب بنده ایم و از تقدیر بی خبر . کاش تو ذهن همه آدما همیشه خاطرات خوب زنده بشه . دیروز توی راه مدرسه مادر یکی از دانش آموزانم رو دیدم . ایشون منو شناختند . راستش یکی از مشکلات ما هم اینه که چون ارتباط با اولیای بسیاری داریم ، در واقع هر سال لااقل با 30 تا دانش آموز و به همون تعداد هم والدینشون آشنا میشیم . در کنارش آشنایی های کلاسهای خودم و دوست و همسایه هم هست که بیشماره . در ...
10 آبان 1390

افسوس . باز حکایت رفتن .

    پدر مریم جون هم رفت. بعد از چندین ماه بیماری و تحمل سختی . دوشنبه ظهر . نمیدونم تسلیم هر آنچه ایم که اراده خداست.این روزا باز فکر پدر بزرگ عزیزم و اون رفتن ناگهانیشون ، خوابم رو به هم ریخته .  تا حالا همیشه از این رفتن شتابزده شون دلخور بودم .  حتی گاهی خودمون رو مقصر میدونستم . چرا در اون ساعت تنها بودند ؟ و چرا و چرا و شاید و اما و اگر هایی  که همه بی پاسخی  نزدیک به یقین باقی ماندند . اما خب بعد از این جریان میتونم بگم لااقل از این جهت که از پا افتادن و درد کشیدنشونو ندیدم ، راضیم و خدا رو شکر میکنم . دوست بسیار عزیزی دارم که پدرشونو مدتیه ا...
14 مهر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای باران می باشد