بارانباران، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه سن داره

برای باران

سه حکایت

1390/7/5 23:48
نویسنده : سودابه
3,675 بازدید
اشتراک گذاری

 

تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول

 

کوهنوردی میخواست از بلندترین کوه بالا برود...

او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار

کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه

چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.

همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و

در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد.

در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و

احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد

زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است.

ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و

زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی سکون

برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:

" خدایا کمکم کن"

ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:

" از من چه می خواهی؟ "

- ای خدا نجاتم بده!

- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟

- البته که باور دارم.

- اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!!!

یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.....

چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک

طناب آویزان

بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.

او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!!!

 

 

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده

است.به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این

موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.

به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.

دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیق تر به من بگویی که میزان ناشنوایی

همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای و جود دارد. این کار را انجام بده و

جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی ،

مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در

2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.آن شب همسر مرد در

آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به

خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با

صدای معمولی از همسرش پرسید "عزیزم، شام چی داریم؟" جوابی نشنید

بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را

دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه

رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست

از پشت همسرش گفت: " عزیزم شام چی داریم؟" و همسرش گفت:"مگه

کری؟! برای چهارمین بار میگم؛ خوراک مرغ!!"  حقیقت به همین سادگی و

صراحت است. مشکل ، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم، در

دیگران نباشد؛ شاید در خودمان باشد

 

 

 

روزی  تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت  . زن چهارم را از همه بیشتر

دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه 

پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.

زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش

دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که

روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد

واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی

بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او

پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از

مخمصه بیرون بیاید.

اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند

شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از

صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای

که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.

روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی

خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :

" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ،

چه تنها و بیچاره  خواهم شد !"

بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از

همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :

" من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و

انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا

در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"

زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.

ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود  نزد زن سوم رفت و گفت :

" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی

آمد؟"

زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو

می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.

مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :

" تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم

شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"

زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان

همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به

قلب مرد آتش زد.

در همین حین صدایی او را به خود آورد :

" من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که

پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم

سراسر وجودش را تیره و ناخوش  کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش

باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن

روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."

  در حقیقت همه ما چهار زن داریم !

الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.

ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.

ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.

د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (29)

سمیه
5 مهر 90 14:16
سلام. داستان کوهنورد از داستانهاییه که خیلی دوست دارم. ممنون از انتخاب خوبتون. داستان دوم رو نشنیده بودم.کاش همیشه بتونیم عیبهای خودمونو زودتر ببینیم تا نقص دیگران رو. قصه 4 زن هم در نوع خودش بینظیره. بازم ممنون


برای من هم قصه اول خیلی جالب بود . مرسی از توجهتون.
ثمين
5 مهر 90 21:39
ني ني شكلك
تقديم به داداشي خوشگلم-


مامان گیسو
6 مهر 90 1:43
سلام عزیزم
ممنون خیلی قشنگ بود
بوسسسسسسس


مرجان مامان پسر ناز
6 مهر 90 15:21
سلام سودابه جون
قرار بود بیشتر از اینها با هم دوست باشیم پس چرا به ما سر نمیزنی گلم

مرسی از مطلب قشنگت


سلام دوست خوبم . شرمنده ام . من همیشه در مناسبتها به خصوص بر طبق لیست آخرین نظرات برای همه کسانی که حتی یه بار با هم پیام ردوبدل کرده ایم =یام میفرستم . امیدوارم اشتباهی نشده باشه و برای شما هم حتما فرستاده باشم . باز هم ممنون از محبتت و ببخش .
کودک متفکر
7 مهر 90 9:44
کامل ترین بسته ی خود آموز آموزش زبان انگلیسی کودکان در ایران با کیفیت اورجینال
فروش
7 مهر 90 10:45
48داستان موزیکال فارسی برای کودکان
مامان آیلا
7 مهر 90 11:11
حکایتهای بسیار زیبایی بودند دست مریزاد و ممنون که به وب ما سر زدین . با اجازه لینکتنون می کنم در ضمن من در صفحات آخر عکسی از باران جون رو ندیدم لطفا از عکسهای جدیدش بگذارید


سپاس از مهربانی شما . من هم با کمال میل لینکتون میکنم. چشم عکس هم میذارم.
مامان زهرا نازنازی
7 مهر 90 13:17
__█████____████
___████__████_███
__███____████__███
__███_███___██__██
__███__███████___███
___███_████████_████
███_██_███████__████
_███_____████__████
__██████_____█████
___███████__█████
______████ _██
______________██
_______________█
_████_________█
__█████_______█
___████________█
____█████______█
_________█______█
_____███_█_█__█
____█████__█_█
___██████___█_____█████
____████____█___███_█████
_____██____█__██____██████
______█___█_██_______████
_________███__________██
_________██____________█
_________█
________█
________█
_______█

روزت مبارک عزیزم

ممنون خاله ی مهربون


شاد و سلامت و موفق باشید.


ترمه و مامانش
7 مهر 90 14:40
خیلی ممنونم که پیامی پر از محبت
برای من و مخصوصا ترمه فرستادی
با کمال میل و خوشحالی این دوستی را با لینک کردن وبلاگتون پایدارتر میکنم
شادیتان همیشه گی و جاودانه و قلبتون همواره پر از عشق عشق عشق و عشق باشد
آمین


درود و سپاس از توجه و مهربانی شما . من هم با اجازه لینکتون میکنم.
ترمه
7 مهر 90 14:40
باران جونم روز تو هم مبارک باشه






t & h
7 مهر 90 14:41
چقدر حالمو جا آورد این دلنوشته هات
سپاس


مرسی از توجهت.

هدیه جوووووووووووون
7 مهر 90 14:46
سلام
روزت مبارک گل خانوم



ممنون دوست عزیزم.

مامان پریسا
7 مهر 90 14:54
سلام مامان مهربون. مرسی که به ما سر زدید. من هم این روز قشنگ را به باران عزیز تبریک میگم. اگر دوست دارید بیشتر با هم آشنا بشیم با هم تبادل لینک داشته باشیم . نظرتون چیه؟


درود و سپاس . با کمال میل . };-};-
مامان پرنیا
7 مهر 90 15:21
مرسی که به ما سر زدید
من و پرنیا هم روز دختر رو به باران خوشگله تبریک میگیم


سپاس و درود.};-
مامان عسل
8 مهر 90 8:23
مرسي عزيزم به وبلاگ عسل سرزدين
روز دختر رو به باران جان عزيز هم تبريک ميگم و آرزوي سلامتي و شادي


شاد و سلامت باشید.
zeinab
8 مهر 90 11:29
عزیزم مرسی که سر زدید روز دختر و تمام روزهای قشنگ عمر زمینی باران جون مبارکش باد


@};@};
تینا
8 مهر 90 11:35
سلام دوست خوبم منم اینروزو به دختر نازتون تبریک میگم ... براتون یه دنیا آرامشو و خوشبختی روزافزون آرزو میکنم


@@};};-@};
عاشق باران
8 مهر 90 17:33
سلام همیشه اسم باران توجه منو جلب می کنه... اومدم ببینم چه خبره، با یه وب نی نی اما پر از چیزای مفید روبرو شدم. واقعا وب جالبی دارید. باران جون رو ببوسید حیف که عکس جدیدی ازش ندیدم فقط عکس نوزادیش بود...


سپاس از مهربانی شما . حتما عکس میذارم.
مامان باران
9 مهر 90 0:11
حکایت های جالبی بودن.ممنون که به ما سر زدید.
مامان آناهل
9 مهر 90 1:56
روز باران هم مبارک . عزیزم خوشحال شدم به آناهل سر زدید. وب قشنگی دارید باران جون
مامان یکتا
9 مهر 90 8:48
سلام خیلی جالب بودند و ممنون که به ما سر زدید در ضمن روز دختر به عزیزترین دختر دنیا تبریک عرض می کنم


وظیفه بود . دلم میخواست حالا که دخترم رو در مسابقه روز دختر شرکت میدم همراه او به همه دخترای خوشگلی که در این مسابقه شرکت کرده اند ، روز دختر رو تبریک بگم. شاد و سلامت باشید.
مامان آنیسا
10 مهر 90 7:38
سلام
مطلبتون خیلی جالب بود.
من وبلاگ شما رو لینک کردم. :

.



مرسی از مهربانیتون . من و باران هم شما و آنیساجون رو به دوستان خوبمون با افتخار اضافه میکنیم
هدیه جووووووووون
12 مهر 90 9:53
سلام
ممنونم از این متنهای زیبا و اموزندتون
باران جون بوسسسسسسسسسس


مرسی از محبتتون . شاد و سلامت باشید.
مامان ویانا
13 مهر 90 1:27
باران جان خیلی خوشکلی ماهههههههههههههههههههی
می بوسمتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت یه عالمه
به ما هم سر بزنید خوشحال میشیم


سپاس از محبت ومهربانیتون. حتما.شاد باشید.
مهتاب
24 آبان 90 16:47
عیدتون مبارک با اجازه باران خانم لینک میکنم


سپاس بسیار و مزسی از لطفتون . من و باران جون هم شما رو به دوستانمون با افتخار اضافه میکنیم.
Saleh
24 تیر 91 11:17
بی نظیره. من هم وبلاگی با این مضمون دارم.خوشحال میشم بهم سر بزنید
to-toyi.blogfa.com


حتما .
ستاره زندگی
7 دی 91 23:06
سلام مطالب وبلاگتون رو خوندم.زیبا بود.
نظرتون درمورد تبادل لینک چیه؟؟


سپاس . ببخشید نبودم پاسخ با تاخیر شد.
مامان امیرناز
19 اردیبهشت 92 20:21
سلام عزیزم کجایی نیستی؟
فهیمه
18 فروردین 93 13:04
عالی بود
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای باران می باشد