داستان
شاید شما قبلا این ماجرا رو خونده باشید .من امروز اونو خوندم و نتونستم
به سادگی ازش بگذرم .
کی میدونه شاید ده بیست سال بعد زندگی
بچه هامون اونقدر با مسایل متفاوت دیگه پر بشه که این موضوعات از یادشون
بره .به هر حال تکرار این داستانها و شنیدنشون میتونه اگه خوب تربیت شده
باشیم ، یه تلنگری به ما بزنه و بیدارمون کنه .
دلم میخواد باران توی وبلاگش از
این دست داستانها بسیار داشته باشه و بسیار بخونه تا همیشه
توی ذهنش بمونه .
البته فقط توی ذهن نگه داشتن این قصه ها چاره کار نیست . خدا توان
و قدرت و اراده اش رو از ما دور نکنه تا بتونیم در این جور مواقع کاری
هم در حد توان بکنیم .
انسانیت و دیگر هیچ (یک ماجرای خواندنی)
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران . افراد زیادی اونجا نبودن 3نفر
ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد كه نهایتا 60-70 سالشون بود
ما غذا مون رو سفارش داده بودیم كه یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران
یه چند دقیقه ای گذشته بود كه اون مردجوان گوشیش زنگ خورد .
البته من بااینكه بهش نزدیك بودم ولی صدای زنگ خوردن
گوشیش رو نشنیدم .
اوشروع كرد با صدای بلند صحبت كردن و بعد از اینكه صحبتش تمام شد
رو كردبه همه ما و با خوشحالی گفت كه خدا بعد از 8 سال یه بچه
بهشون داده و همینطور كه داشت از خوشحالی ذوق میكرد
روكرد به صندوق دار رستوران و
گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینی بچم رو
بهشون بدم .
به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده .خوب ما همگی با
تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میكردیم كه من از روی صندلیم
بلند شدم و رفتم طرفش .
اول بوسش كردم و بهش تبریك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو
سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم اما بالاخره با اصرار زیاد پول
غذای ما واون زن و شوهر جوان و اون پیرزن وپیرمرد رو حساب كرد
و با غذای خودش كه
سفارش داده بود ،از رستوران خارج شد .
خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود اما از اونجا خیلی تعجب كردم
كه دیشب با دوستام رفتیم سینما .
توی صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم .
ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم كه با یه دختر بچه 4-5 ساله
ایستاده بود تو صف . از دوستام جدا شدم و یه جوری كه
متوجه من نشه نزدیكش شدم
و باز هم با تعجب دیدم كه بچه داره اون جوان رو بابا خطاب میكنه .
دیگه داشتم از كنجكاوی میمردم .دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو كتفش .
به محض اینكه برگشت من رو شناخت . یه ذره رنگ و روش پرید .
اول با هم سلام و علیك كردیم
بعد من با طعنه بهش گفتم ماشالله از 2-3 هفته پیش که
بچه شما به دنیا اومده چه قدر بزرگ شده . همینطور كه داشتم صحبت
میكردم پرید تو حرفم گفت داداش اون جریان یه دروغ بود . یه دروغ شیرین كه
خودم میدونم و خدای خودم.
اصرار کردم که بدونم جریان از چه قراره و او نمی خواست چیزی بگه
دیگه با هزار خواهش و تمنا راضی شد و گفت . اون روز وقتی وارد رستوران
شدم دستام كثیف بود و قبل از هر كاری رفتم دستام رو شستم .
همینطور كه داشتم
دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن
منو ببینن . اونا داشتن با خنده باهم صحبت میكردن . پیرزن گفت كاشكی
می شد یكم ولخرجی كنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم .
الان یه سال میشه كه ماهیچه نخوردم . پیر مرده در جوابش گفت ببین امدی
نسازی ها .قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه.
اینم فقطبه خاطر این كه حوصلت سر رفته بود .
من اگه الان هم بخوام ولخرجی كنم
نمیتونم بخاطر اینكه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده .
همینطور كه داشتن با هم صحبت میكردن كسی كه سفارش غذا رو میگیره
اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین پیرمرده هم بی درنگ جواب داد
پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون
نونای داغتون برامون بیار .
من تو حال و هوای خودم نبودم . تمام بدنم سرد شده بود
احساس كردم دارم میمیرم .
رو كردم به اسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن . بعد امدم
بیرون یه جوری فیلم بازی كردم كه اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه
بخوره همین .
ازش پرسیدم كه چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاكه دیگه احتیاج
نداشتیم گفت داداش پول غذای شما كه سهله من حاضرم دنیای
خودم و بچم رو بدم ولی یه انسان رو تحقیر نكنم . این رو گفت و رفت .
یادم نمیاد كه باهاش خداحافظی كردم یا نه
ولی یادمه كه چند ساعت کنار
خیابون نشسته بودم و به درودیوار نگاه میكردم و مبهوت بودم .واقعا راسته كه
خداوند از روح خودش تو بدن انسان دمید.