بارانباران، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

برای باران

داستان جالب

1391/3/4 9:58
نویسنده : سودابه
2,031 بازدید
اشتراک گذاری

 

این متن رو چند روز قبل خوندم . همیشه آرزو میکنم به عنوان یه معلم بتونم

دانش آموزانم رو در یک مسیر مشخص و بدون نگرانی و اضطراب  ، هدفمند و

همراه بازی و تفریح درس بدم . اما اینجا هر سال کلی کتاب هست و در هر

کدوم هم دهها موضوع پراکنده . هر کدوم یه در را ،که نه یه پنجره ، نه اونم

زیاده .در واقع  هر بخش کتاب ، یه منفذ کوچک  رو به بچه ها باز میکنه . یه

سری مطالب کلی . گاهی حتی مطالب در سالهای تحصیلی مختلف همدیگه

رو پشتیبانی نمی کنند. کاش برای کتابهای درسی ما هم یه فکری میشد.

 شما هم بخونید.

 

 

یک دانشجو برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا همراه با خانواده اش عازم

استرالیا شد. در آنجا پسر کوچکشان را در یک مدرسه استرالیایی ثبت نام

کردند تا او هم ادامه تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند.

روز اوّل که پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسید: پسرم تعریف کن ببینم

امروز در مدرسه چی یاد گرفتی؟

پسر جواب داد: امروز درباره خطرات سیگار کشیدن به ما گفتند، خانم معلّم

برایمان یک کتاب قصّه خواند و یک کاردستی هم درست کردیم.

پدر پرسید: ریاضی و علوم نخواندید؟ پسر گفت: نه

روز دوّم دوباره وقتی پسر از مدرسه برگشت پدر سؤال خودش را تکرار کرد.

پسر جواب داد: امروز نصف روز را ورزش کردیم، یاد گرفتیم که چطور اعتماد به

نفسمان را از دست ندهیم، و زنگ آخر هم به کتابخانه رفتیم و به ما یاد دادند

که از کتاب های آنجا چطور استفاده کنیم.

بعد از چندین روز که پسر می رفت و می آمد و تعریف می کرد، پدر کم کم

نگران شد چرا که می دید در مدرسه پسرش وقت کمی در هفته صرف ریاضی،

فیزیک، علوم، و چیزهایی که از نظر او درس درست و حسابی بودند می شود.

از آنجایی که پدر نگران بود که پسرش در این دروس ضعیف رشد کند به پسرش

گفت: پسرم از این به بعد دوشنبه ها مدرسه نرو تا در خانه خودم با تو ریاضی و

فیزیک کار کنم.

بنابراین پسر دوشنبه ها مدرسه نمی رفت.دوشنبه اوّل از مدرسه زنگ زدند که

چرا پسرتان نیامده. گفتند مریض است.دوشنبه دوّم هم زنگ زدند باز یک بهانه

ای آوردند. بعد از مدّتی مدیر مدرسه مشکوک شد و پدر را به مدرسه فراخواند

تا با او صحبت کند.وقتی پدر به مدرسه رفت باز سعی کرد بهانه بیاورد امّا مدیر

زیر بار نمی رفت.بالاخره به ناچار حقیقت ماجرا را تعریف کرد.گفت که نگران

پیشرفت تحصیلی پسرش بوده و از این تعجّب می کند که چرا در مدارس

استرالیا اینقدر کم درس درست و حسابی می خوانند.

مدیر پس از شنیدن حرف های پدر کمی سکوت کرد و سپس جواب داد: ما

هم ۵۰ سال پیش مثل شما فکر می کردیم.


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (14)

مهسا مامان باربد
4 خرداد 91 14:45
لیله الرغائب شب آرزوهاست چشماتو ببند آروم بگو خدایا من عاشق توا م وبه تو نیاز دارم به قلب من بیا!! شما هم مثل من این شب رو به دوستات یاداوری کن شاید که از باغ دعاشون یک گل هدیه بگیری به یادم باش


التماس دعا.
مامان خورشيد
6 خرداد 91 8:31
خيلي زيبا بود و واقعا آرزو مي كنم بالخره سيستم آموزش در كشور ما هم پيشرفت كنه.
عزيزم من يه دختر دارم كه خورشيده و مهرشاد برادرزاده عزيزتر از جونمه.


سلامت باشند ان شاالله.
مامان آیلا
8 خرداد 91 9:24
کاش نه تنها سیستم آموزشی بلکه خانواده هاهم طرز تفکرشون رو عوض کنن بچه های کوچولو ررو دایم به تست زنیو از این کلاس رفتن و اومدن وادار نکنن .
در ثانی تولد تمام عزیزانتون که تو اردیبهشت متولد شدن مبارک باشه
ثالثا خانمی هنرمند لطفا طرز تهیه عذا ها و دسرهای خوشمزه رو هم برامون بذارید . ممنون می شیم
و در آخر البته در اولویت اول منتظر عکسهای گل زیبامون باران هستیم


سپاس از محبتتون . حتما.
مامان گیسو جون
9 خرداد 91 0:54
سلامممممممم سودابه نازم خوبی ؟ باران گلم خوبه ؟ می بینم که متنهای قشنگ قشنگ تو وبتون می گذاری ممنونم عالی بود
ونوس
9 خرداد 91 15:05
سلام سودابه جون می دونم این روزهای آخر سال تحصیلی حسابی درگیر امتحانات هستید
موفق باشید بچه ها خوبن
منم برای دخترم یه وب درست کردم خوشحال میشم بیاین پیش ما درضمن باران خانم لینک شدن



به . مبارکه . به سلامتی و مرسی از لطفت.
مامان دیانا
10 خرداد 91 15:18
سلام سودابه جون
درد مملکت ما یکی و دوتا نیست حتی تا 50 سال دیگه هم پیشرفتی نخواهیم داشت
می سوزیم و می سوزیم و.......


بله متاسفانه . خیلی ها هستند که دلشون میخواد با همه توان کاری کنند اما افسوس که راه بسته اس.
ونوس
10 خرداد 91 19:32
سلام ممنونم از لطف شما ببخشید یادم رفت http://my-sweeth-baby.niniweblog.com/ اینم از آدرس وبلاگ دختر من
محمدحسین عشق جاودان
15 خرداد 91 15:27
سلام گلم خوبين خوشين .چند تا از پست هاي قبلي تونو که نبودم رو خوندم خيلي جالبه من عاشق آشپزي هستم اي کاش طرز تهي اون ژله رو هم بنويسي .روز پدر رو به باباي مهربون باران جونم تبريک مي گم همچنين به داداش گلش تبريک مي گم الهي صدسال به اين روز برسين


حتما . مرسی از محبتت.
نی نی ارشام و سارا
15 خرداد 91 22:00
خيلي سخته لباساي پدرت هنوز تو کمد باشه اما ديگه خودش نباشه
سخت تر از اون دلتنگي واسه آغوشي که هرگز ديگه نميتوني
حسش کني
براي شادي تمام پدرها از دنيا رفته در اين لحظه دعا کنيم!!!
روز پدر رو بر تمام پداران ایران زمین تبریک میگم مخصوصا پداران اسیر خاک...


سپاس از محبتت . خداوند مهربان همه پدرای عزیزی رو که در این دنیا نیستند بیامرزه.
مامان زری
22 خرداد 91 16:34
سلاااااااااااااااام
من اومدم.
ایول باران خانم و داستان آموزنده ش
نظام آموزشی مملکتمون از همون اول ما رو ملابنویس وملا بخون بار میاره دیگه


مرسی از نظرت.
نی نی ارشام و سارا
30 خرداد 91 11:29
سلام سودابه جان خوبي؟باران جون خوبه؟بيا و آپ كن دلمون براتون تنگ شده ها فدات عزيزم


مرسی از محبتتون . ببخشید به خاطر تاخیر.
مامان آیلا
30 خرداد 91 11:29
مامانی از باران برامون بگو


حتما . ببخشید مدتی سرم شلوغ بود.
سحر
10 تیر 91 0:32
سلام سودابه خانم

مطلب بسیار زیبایی بود و قابل تامل

ممنون از حضورت


سپاس.
Saleh
24 تیر 91 11:16
بسیار خوب. من هم وبلاگی با این مضمون دارم.خوشحال میشم بهم سر بزنید to-toyi.blogfa.com
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای باران می باشد