فقط یه عکسه اما فقط یه عکس نیست.
از خودم بدم میاد وقتی پسربچه شش هفت ساله روستایی یا حتی افغان رو
میبینم که تو سوز و سرمای زمستون لپاش گل انداخته و با اون قد و قامت
ریزه کار بزرگترا رو انجام میده و ما با ماشین گرم و سرحال و تر و تمیز وقتی
داریم به مهمونی میریم یا سیر و پر از مهمونی برمیگردیم از شیشه اتومبیلمون
او رو میبینیم که توی زباله های سطل بزرگ شهرداری دنبال چیزی میگرده یا
زباله ها رو تفکیک میکنه یا بیل به دست دنبال ماشین شهرداری میدوه .
از خودم بدم میاد وقتی پیرمردی رو میبینم که جون نداره درست و حسابی راه
بره و با اون حالش بساط کنار خیابون انداخته و ناچار فروشندگی میکنه.
از خودم بدم میاد وقتی دانش آموزم رو به هم ریخته میبینم و روزی که از خرید
لباس برای دخترم برمیگردم تازه میفهمم که پدر پسرک با وانت درب و
داغونشون میوه فروشی میکرده و این حال و روز خراب به این خاطره که مدتیه
از ترس مامورهای سدمعبر نمیتونه آفتابی بشه و اوضاع خانواده شون حسابی
خرابه و من . . .
از خودم بدم میاد وقتی تو فکر درست کردن یه شام متفاوتم و یه دفعه این
عکس، روی صفحه کامپیوترم منو در جا نگه میداره .
زندگی این روزا برای خیلیها سخته . کاش یادمون نره که بنی آدم اعضای
یکدیگرند و . . .
دلم امشب بدجوری گرفته . کاش خلوتی بود تا کمی سبک بشم .