افسوس . باز حکایت رفتن .
پدر مریم جون هم رفت. بعد از چندین ماه بیماری و تحمل سختی . دوشنبه
ظهر . نمیدونم تسلیم هر آنچه ایم که اراده خداست.این روزا باز فکر پدر بزرگ
عزیزم و اون رفتن ناگهانیشون ، خوابم رو به هم ریخته .
تا حالا همیشه از این
رفتن شتابزده شون دلخور بودم .
حتی گاهی خودمون رو مقصر میدونستم .
چرا در اون ساعت تنها بودند ؟ و چرا و چرا و شاید و اما و اگر هایی
که همه
بی پاسخی نزدیک به یقین باقی ماندند . اما خب بعد از این جریان میتونم بگم
لااقل از این جهت که از پا افتادن و درد کشیدنشونو ندیدم ، راضیم و خدا رو
شکر میکنم .
دوست بسیار عزیزی دارم که پدرشونو مدتیه از دست دادن و
خیلی دل شکسته و غصه داره . امشب که وبشو میخوندم ، از این احساس
تازه خودم برای او نوشتم .امیدوارم این حس او رو هم کمی تسکین بده .
خیلی برای همسر برادرم ناراحتم . روزای سختی رو پشت سر گذاشته و
افسوس که نشد معجزه ای لااقل رخ بده و سلامتی پدرش خبری باشه که
لبهای او رو به لبخند باز کنه .
دو شبه که ناخودآگاه نیمه شب از خواب می پرم
و هر بار ، وقتی نگاهم به آسمان آرام خدا می افته و خنکای نسیم این
شبا رو
حس میکنم ، دلم میسوزه که خیلی ها نیستند تا از این هوای خنک و این
آسمان کبود آرام و نور ماه و بازی ستاره ها توی پهنه آسمون لذت ببرند. پدر
مریم جون رو یاد میکنم و برای او که مرد آرام و پاک و بسیار خوبی بودند و با
تلاش و توجه بسیار فرزندان موفق و تحصیل کرده ای به اجتماع تحویل داده اند
آرزوی پناه امن و توجه بی انتهای خداوند رو میکنم .
امیدوارم روحشون در پدر بزرگ عزیز خودمو که جاش خیلی خالیه و خیلی
دلتنگشم و همه پدرا و مادرایی که بین ما نیستند و خانواده های دلتنگی
دارند.
آرامش باشه . آرزو میکنم غم
و غصه و ناراحتی ، گرفتاری و بیماری ،
از همه خونه ها دور باشه .
برای مریم جون و خانواده اش و برای دوست خوبم ، باران
که هنوز دلتنگ و غصه داره ، از خداوند مهربان صبر و بردباری و آرامش آرزو
میکنم. روحشون شاد .