بارانباران، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

برای باران

باغبان گلهای شمعدانی و یادمان بی خزان زندگی ام

1389/9/17 9:27
نویسنده : سودابه
1,211 بازدید
اشتراک گذاری

چند سالیه که این روزهاغم سنگینی، به دلم چنگ میکشه.افسوس و آهی که شب و  روزبا منه ،دوباره پر وبال میگیره  و تا  بیکران احساس مرا به زهر افسوس و دریغ رفتن او آغشته میکنه.جای جای دلم و خانه خانه  خیالم،  تشنه  ی   یک لحظه دیدار دوباره ی اوست و دریغ که جز در یاد ،توان تکرار و شنیدن زنده ی نوارماندگارصدای او را ندارم.

خود را به گرفتاریهای     زندگی سپرده ایم تا چگونه رفتن اورا ا ز یادببریم اما پروازمعصومانه او درخلوت خیال آرام و مطمئن آسمانی اش ،به این سادگی ذهن مراونه ذهن هیچ یک از ما راترک نخواهد گفت.

پدر بزرگم پانزدهم بهمن  چها رسال قبل رفت و تاهمیشه حسرت دوباره  دیدنش رابه دل منتظر ما  گذاشت. تا زنده ام او و عطر شمعدانی هارا ازیادنخواهم برد.عصرروزهای تابستان ، سماورمادربزرگ وبوی دیوارهای شسته  از آبیاری ردیف  گلدانهای رنگارنگ او راازیاد نخواهم برد. مهربانیهای بی پایان و کلماتی که مخصوص او بود و لبخند عمیقی که از خوش زبانی اومهمان لبهایمان میشدرا از یادنخواهم برد. او را از یاد  نخواهم برد ...   

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

maryam
17 بهمن 89 17:55
سلام سودابه جان با مطلبي در مورد بي اشتهايي اپم.بيا.
آذر
19 بهمن 89 1:06
حیلی قشنگ نوشتی آفرین به این همه ذوق


سپاس از نظر لطف شما
maryam
20 بهمن 89 23:57
/سلام سودابه جان خوبي کم پيدايي.راستي وب اشپزي و وب تربيتيم به روزه و منتظر بهترين فرشته.


سلام و سپاس فراوان . تشکر از زحماتت. باید شما رو لینک کنم تا هر روز بتونم به شما سر بزنم.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای باران می باشد