باغبان گلهای شمعدانی و یادمان بی خزان زندگی ام
چند سالیه که این روزهاغم سنگینی، به دلم چنگ میکشه.افسوس و آهی که شب و روزبا منه ،دوباره پر وبال میگیره و تا بیکران احساس مرا به زهر افسوس و دریغ رفتن او آغشته میکنه.جای جای دلم و خانه خانه خیالم، تشنه ی یک لحظه دیدار دوباره ی اوست و دریغ که جز در یاد ،توان تکرار و شنیدن زنده ی نوارماندگارصدای او را ندارم.
خود را به گرفتاریهای زندگی سپرده ایم تا چگونه رفتن اورا ا ز یادببریم اما پروازمعصومانه او درخلوت خیال آرام و مطمئن آسمانی اش ،به این سادگی ذهن مراونه ذهن هیچ یک از ما راترک نخواهد گفت.
پدر بزرگم پانزدهم بهمن چها رسال قبل رفت و تاهمیشه حسرت دوباره دیدنش رابه دل منتظر ما گذاشت. تا زنده ام او و عطر شمعدانی هارا ازیادنخواهم برد.عصرروزهای تابستان ، سماورمادربزرگ وبوی دیوارهای شسته از آبیاری ردیف گلدانهای رنگارنگ او راازیاد نخواهم برد. مهربانیهای بی پایان و کلماتی که مخصوص او بود و لبخند عمیقی که از خوش زبانی اومهمان لبهایمان میشدرا از یادنخواهم برد. او را از یاد نخواهم برد ...