یه اتفاق
مرگ امروز صبح ( چهارشنبه 23/9 ) در کنارم بود . نزدیک اونقدر نزدیک که
تجربه اش کمتر برای آدما
اتفاق میفته . انگار قدمی بیشتر با من فاصله نداشت و چه هول و هراسی
داشت !
یادم آمد که چه قدر دست خالیم . چه بی پشتوانه ! چه بی سرمایه ! دست
خالی با یه عالمه کار نکرده و قرار انجام نداده و عهد وفا نشده . اما
گذشت .گذشت .
در حالی که بی تردید باید همراهش میرفتم . رفت و بهانه ای شد که یادم
باشه در هر لحظه زندگیم میتونه دوباره بیاد و این بار مرا ببرد .
خدایا ممنونم از محبتت . بی اندازه دوستت دارم . بی اندازه . باورم نمیشه که
بین این همه آدم ،صدای منو شنیده باشی . به من توجه کرده باشی . همه
عمرمو اگر شکرگزار همین توجهت باشم، بازم کمه . نه به این دلیل که اجازه
ادامه زندگی بهم دادی . برای این که حس کردم منو نادیده نگرفتی . دیگه
قرارامو با تو با دلم با زندگی از یاد نمیبرم .اینا رو نوشتم که یادم باشه و یادم
نره که . . .
دلم میخواد وقتی میام پیشت از خودم شرمنده نباشم .
با همه وجودم دوستت دارم.