در بیمارستان - یکشنبه 30 مرداد
باز امروز از حدود ساعت 8:30 در بیمارستان بودیم . متاسفانه دکتر در مطب
خودشون و در کلینیک فقط ویزیت میکنند . ناگزیر باران خانم رو بردیم
بیمارستان . صبح دیدنش و حدود ساعت 1 دوباره توپ کوچولوی باران جون رو
مثل دفعه قبل بعد از بیحسی موضعی در آوردن. قبلا به همسرم گفته بودن که
در دو مرحله این کار رو انجام میدن . با وجود بی حسی بارانم خیلی درد
کشید. به خاطر یکی دو تا توده کوچکی که داخل کیسه بود ناچار
شدن کمی هم در محل شکاف ایجاد کنند تا خارج بشه . نتیجه تست پس از
چهار روز خوب بود و هیچ نوع باکتری مشاهده نشده بود . این توده رو هم به
آزمایشگاه دادیم .قبل از شروع کار دکتر باران داشت شعرهای کتابی رو که
دیروز براش خریده بودم از حفظ میخوند و دکتر و خانم دکتری که خودشو نو
همکار دکتر معرفی کردند ،داشتند گوش میکردن. خانم دکتر قبل از شروع کار
سراغ باران آمدن و گفتن که دکتر امیری خیلی سفارش باران خانم رو کردند.
من به دکتر امیری گفتم که باران مدام تحت نظر متخصص اطفاله . اگه زودتر
میگفتند ،زودتر می آوردیمش برای تخلیه آبسه و ایشون در پاسخ به من گفتند
این قدر این بچه شیرینه که کسی دلش نیومده تا حالا این کارو باهاش بکنه و
گرنه شاید بهتر بود زودتر این کار انجام میشد. امیدوارم دوباره حجمی تشکیل
نشه . چون دیگه واقعا تحمل اشکای دخترم رو ندارم .
در فاصله دو نوبت ملاقات با دکتر باران جون هم حسابی و تا میتونست
لباس از خیابون بهار انتخاب کرد که البته همه قشنگ و مناسب هستن. حدود
ساعت سه به خونه رسیدیم و باران که به محض بیرون آمدن از اتاق جراحی
اورژانس توی بغل من خوابیده بود ،بعد از یه عشوه کوچولو که برای برادرش
اومد دوباره خوابید.
توی بیمارستان رفتیم یه گوشه به انتظار آمدن دکتر بنشینیم . سه تا صندلی
کنار هم قرار داشت که روی وسطیه یه پسر بچه مودب و خوب نشسته بودیم .
من که کنارش نشستم ، پسر کوچولو یه صندلی کنار رفت و اشاره کرد که
باران بنشینه . البته باران روی پای من نشسته بود . من به اون آقا پسر شاید
نه و ده ساله گفتم مرسی عزیزم تو راحت باش .
باران فقط نگاه کرد و چیزی نگفت . یکی دو دقیقه بعد پسرک بلند شد و رفت .
کمی که گذشت ، باران گفت مامان عزیزت رفت . من که متوجه موضوع نبودم
گفتم : عزیزم تویی و جایی هم نمیری .
باران خیلی بامزه همون طوری که شیطونی میکرد ، گفت : نه عزیز تو اون پسر
بود . بهش گفتی عزیزم . یادت رفت .
انگار که بخواد بگه چرا به او گفتی عزیزم ؟ باید فقط به من میگفتی .گاهی
حرفا و رفتاراش خیلی خیلی بامزه اس . البته نه گاهی تقریبا همیشه .
این روزا میگه : من میخوام بزرگ شدم ، دکتر بشم که به بچه های کوچولو
آرزو میکنم خدا همه بچه ها رو در پناه مطمئن خودش حفظ کنه و همیشه توی
همه خونه ها سلامتی برقرار باشه .