بارانباران، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

برای باران

در بیمارستان - یکشنبه 30 مرداد

1390/5/30 17:40
نویسنده : سودابه
1,595 بازدید
اشتراک گذاری

niniweblog.com

باز امروز از حدود ساعت 8:30 در بیمارستان بودیم . متاسفانه دکتر در مطب

خودشون و در کلینیک فقط ویزیت میکنند . ناگزیر باران خانم رو بردیم

بیمارستان . صبح دیدنش و حدود ساعت 1 دوباره توپ کوچولوی باران جون رو 

مثل دفعه قبل بعد از بیحسی موضعی در آوردن. قبلا به همسرم گفته بودن که

در دو مرحله این کار رو انجام میدن . با وجود بی حسی بارانم خیلی درد

کشید. به خاطر یکی دو تا توده کوچکی که داخل کیسه بود ناچار

شدن کمی هم در محل شکاف ایجاد کنند تا خارج بشه . نتیجه تست پس از

چهار روز خوب بود و هیچ نوع باکتری مشاهده نشده بود . این توده رو هم به

آزمایشگاه دادیم .قبل از شروع کار دکتر باران داشت شعرهای کتابی رو که

دیروز براش خریده بودم از حفظ میخوند و دکتر و خانم دکتری که خودشو نو

همکار دکتر معرفی کردند ،داشتند گوش میکردن. خانم دکتر قبل از شروع کار

سراغ باران آمدن و گفتن که دکتر امیری خیلی سفارش باران خانم رو کردند.  

من به دکتر امیری گفتم که باران مدام تحت نظر متخصص اطفاله . اگه زودتر

میگفتند ،زودتر می آوردیمش برای تخلیه آبسه  و ایشون در پاسخ به من گفتند

این قدر این بچه شیرینه که کسی دلش نیومده تا حالا این کارو باهاش بکنه و

گرنه شاید بهتر بود زودتر این کار انجام میشد. امیدوارم دوباره حجمی تشکیل

نشه . چون دیگه واقعا تحمل اشکای دخترم رو ندارم .

در فاصله دو نوبت ملاقات با دکترhttp://s1.picofile.com/file/6396696176/doctor4.gif باران جون هم حسابی و تا میتونست

لباس از خیابون بهار انتخاب کرد که البته همه قشنگ و مناسب هستن. حدود

ساعت سه به خونه رسیدیم و باران که به محض بیرون آمدن از اتاق جراحی

اورژانس توی بغل من خوابیده بود ،بعد از یه عشوه کوچولو که برای برادرش

اومد دوباره خوابید.

توی بیمارستان رفتیم یه گوشه به انتظار آمدن دکتر بنشینیم . سه تا صندلی

کنار هم قرار داشت که روی وسطیه یه پسر بچه مودب و خوب نشسته بودیم .

من که کنارش نشستم ، پسر کوچولو یه صندلی کنار رفت و اشاره کرد که

باران بنشینه . البته باران روی پای من نشسته بود . من به اون آقا پسر شاید

نه و ده ساله گفتم مرسی عزیزم تو راحت باش .

باران فقط نگاه کرد و چیزی نگفت . یکی دو دقیقه بعد پسرک بلند شد و رفت .

کمی که گذشت ، باران گفت مامان عزیزت رفت . من که متوجه موضوع نبودم

گفتم : عزیزم تویی و جایی هم نمیری .

باران خیلی بامزه همون طوری که شیطونی میکرد ، گفت : نه عزیز تو اون پسر

بود . بهش گفتی عزیزم . یادت رفت .

انگار که بخواد بگه چرا به او گفتی عزیزم ؟ باید فقط به من میگفتی .گاهی

حرفا و رفتاراش خیلی خیلی بامزه اس . البته نه گاهی تقریبا همیشه .

این روزا میگه : من میخوام بزرگ شدم ، دکتر بشم که به بچه های کوچولو

کمک کنم .  تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد 
موسیقی، روزگذر دات کام http://www.roozgozar.com

آرزو میکنم خدا همه بچه ها رو در پناه مطمئن خودش حفظ کنه و همیشه توی

همه خونه ها سلامتی برقرار باشه .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (22)

مامان النا
30 مرداد 90 18:07
سلام انشاالله این دختر خوشکله هرچه زودتر حالش خوب میشه
مامان جون
30 مرداد 90 18:36
انشالله که هیچ بچه ای مریض نشه
وباران جون هم دیگه بار آخر باشه که پاشوتوبیمارستان میذاره ومامان سودابه مهربونش دیگه اذیت نشه(کاملا درکتون میکنم)
ببوسین دخمل گلمونو


مرسی از محبتتون.
مامان باران
30 مرداد 90 19:41
سلام ایشالله که بلا دوره و بارانت همیشه شاد و خندان صحیح و سالم باشه
واقعا آدم دلش کباب می شه که برای کوچولوش گذرش بیفته به دکتر و بیمارستان
خدا حفظش کنه


سلام و سپاس از مهربانیتون .
مامان زهرا نازنازی
31 مرداد 90 1:40
سلام عزیزم

خدا رو شکر که بخیر گذشته

امیدوارم دیگه هیچ وقت گذرتون به بیمارستان نیوفته و همیشه سلامت و شاد باشید


خیلی از لطف و همراهیتون سپاسگزارم .
مامان هستی
7 شهریور 90 16:34
الهی...خاله قربونش بره.خدا کنه دیگه گذرتون به بیمارستان نخوره.یعنی باران جونم مریض نشه.
چقدرم نمکه.


مرسی از محبتت عزیزم .
باران
7 شهریور 90 23:39
باران عزیزم من و باران خیلی خوشحالیم که مشکلت حل شد و آرزو میکنیم که دیگه هیچ وقت بیمار نشی گلم ، مواظب خودت باش


مرسی از مهربانیت عزیزم . من هم با کمال میل لینکتون کردم.
محمدحسین عشق جاودان
8 شهریور 90 9:48
سلام گلم .خدا رو هزار بار شکر که حالت خوب شد .قربونت برم من سرم شلوغ بود و نتونستم بهتون سر بزنم .تنت به ناز طبيبان نياز مباد ...گلم عزيزدلم ماماني تولدت رو بهت تبريک مي گم .الهي سالهاي سال زنده باشي و سايه ي مهربونت بالاي سر دختر نازمون باشه آمين .منم با آرزوي قبولي طاعات و عبادات عيد سعيد فطر رو بهتون تبريک مي گم .زنده باشيد و گل لبخند مهمان هميشگي لبهاي قشنگتون باشه .

مرسی از مهربانیت گلم . شما همیشه به ما لطف دارید. امیدوارم همیشه سلامت باشید.

نانی
8 شهریور 90 9:52
الهی بمیرم برای باران خوشگلم. ایشااله همیشه سلامت و خندون باشه. خدا رو شکر


الهی شما و خانواده تون هم همیشه سلامت باشید.
مامان آوین
8 شهریور 90 10:58
سلام
مرسی سودابه عزیز و مهربون من .........



شاد باشید.
مریم
8 شهریور 90 11:23
سلام سودابه جون
خیلی ناراحت شدم عزیزم حتما خیلی باران جون درد کشیده
الهی هرچه زودتر این دخمل ما خوب بشه و دیگه هیچ وقت گذرش به بیمارستان و دکتر نیوفته
منم پیشا پیش عیدو بهت تبریک میگم
التماس دعا
بوسسسسسسسسسسسسسسس


سپاس بسیار دوست خوبم . شاد باشید.
مامان آريا
8 شهریور 90 12:40
عزيزم خيلي خوشحالم كه مشكلت حل شد البته خيلي ناراحتم كه كلي درد كشيدي و گريه كردي ولي اميدوارم ديگه برات پيش نياد
اي شيطون بلا عزيز مامان فقط توي


ممنون دوست خوبم . امیدوارم خداوند سلامتی رو از هیچیک از مانگیره.
مامان قندعسل
8 شهریور 90 12:42
اخی...الهی فدلش شم چه دردی کشیدهخدا روشکر که به خیر گذشتنفسممممممم میبوسمت


مرسی از محبتت عزیزم.
مامان حسین
8 شهریور 90 12:54
استشمام عطر خوش بوی عید فطر از پنجره ملکوتی رمضان گوارای وجود پاکتان...
پیشاپیش عیدتون مبارک


بر شما و خانواده خوبتون هم مبارک باشه.
ثمين
8 شهریور 90 23:23
سلام سودابه جان!
واي حُري تو دلم ريخت تا تيتر اين مطلبو خوندم !
حالا بهتره ؟ ايشاله كه هميشه سالم باشه!



سلام . ببخش نمیخواستم کسی رو ناراحت کنم. مرسی از محبتت . شاد و سلامت باشید.
مادر سامان
8 شهریور 90 23:56
سلام باران عزیزم خدا رو شکر مثل این که یکی از اون پنج تا نوزاد که باید واکسن از زیر بغلش می زد بیرون شما و سامان من بودین .مامانی می دونم خودت و بارون جون چه زجری کشیدین .سامانی من هم وقتی نوزاد بود این جوری بود همش گریه می کرد نمی تونستیم درست و حسابی بغلش کنیم چون خیلی درد داشت منم خیلی نگران بودم دکترش گفت که خودش سر باز می کنه منم که اصلا باور نمی کردم تا چهار ماه با اون توپ زندگی رو به سختی می گذروند تا بالاخره بعد از واکسن چهار ماهگی ترکید تا حدودا یک سالگی از زخمش چرک و خونابه بیرون می اومد الان هم هنوزم اثرش معلومه .ببخشید خواستم هم دردی کنم.


سلام . مرسی از همدردیتون . خیلی ناراحت شدم که سامان جون هم همین مشکل رو داشته . امیدوارم همیشه سلامت باشید.
مامانی شیما وحدیث
9 شهریور 90 14:29
به هرعید ی که آید زنده باشید
به انوارخدا تابنده باشید

رواحاجت دراین عید خدایی
همیشه خرم وفرخنده باشی

عیدتوووووووووووووووووووون مباررررررررررررررررک

مامانی جون دراین عید زیبا ازخداوند میخوام که دخترتون هرچه زودتر خوب خوب بشه


سپاس دوست خوبم . سلامت و پاینده باشید.
سمیه: مامان مسیح
9 شهریور 90 21:11
____________@@_@__@_____@
___________@@@_____@@___@@@@@
__________@@@@______@@_@____@@
_________@@@@_______@@______@_@
_________@@@@_______@@______@_@
_________@@@@_______@_______@
_________@@@@@_____@_______@
__________@@@@@____@______@
___________@@@@@@@______@
__@@@_________@@@@@_@
@@@@@@@________@@_____
_@@@@@@@_______@_____
__@@@@@@_______@@_____
___@@_____@_____@_____
____@______@____@_____@_@@
_______@@@@_@__@@_@_@@@@@
_____@@@@@@_@_@@__@@@@@@@
____@@@@@@@__@@______@@@@@
____@@@@@_____@_________@@@
____@@_________@__________@
_____@_________@_____
_______________@_____
____________@_@_____

عیدتون مبارک


سپاس .
zahra
10 شهریور 90 23:12
سلام عزیزم ممنون منم عیدو با کمی تاخیر بهت تبریک میگم ممنون ازحضورت
مامان تارا - سارا
12 شهریور 90 8:52
سلام به مامان گل و نی نی نازش.مرسی از اینکه همیشه به یاد من و تارا بودید و بهمون سر میزدید و مرسی از پیغامهاتون.


شاد و سلامت باشید.
مامان گیسو
15 شهریور 90 4:56
سلام سودابه جونم
الهی بمیرم براش
شکر خدا که مشکل خاصی نبوده
ان شاا... دیگه هیچ وق گذرش به بیمارستان نیفته
بوسسسسسسسس


مرسی از محبتت عزیزم .
مامان ماهان
21 شهریور 90 9:38
الهی هیچ وقت دیگه بیمارستان نری عزیزم بوس برای باران نازم
مامان ال آی
7 مهر 90 14:32
سلام سودابه جان .ممنون از مهربانی تون. من وال آی هم این روز رو بهتون تبریک میگیم.




niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای باران می باشد