در بیمارستان - یکشنبه و دوشنبه 23 و 24 مرداد 90
دختر کوچولوی ما به قول دکترش یه توپ کوچولو زیر بغلش داشت که مربوط به
واکسن بدو تولدش بود . دکترش میگفتند از هر ٥ نوزاد در یکی به این صورت
بروز میکنه و طبیعیه اما دخترگل ما باید همون چند ماه اول زندگی نازنینش و یا
حداکثر تا پایان سال اول از این توپ راحت میشد اما سر باز نکرد و نشد. مدام
تحت نظر پزشک متخصص اطفالش دکتر ثقفی بود . با صلاحدید ایشون در
آخرین ویزیت گفتند که بهتره اونو در بیاریم . یکشنبه از حدود ساعت ٢ بعداز
ظهر تا ٩ شب من و همسرم و بارن خانم درگیر معاینات تکمیلی برای آسوده
شدن خیالمون بودیم . دکتر لاهیجی متخصص و جراح دست دخترم رو دیدند و
برای بررسی و درمان دقیق تر دکتر امیری متخصص بیماریهای عفونی رو
معرفی کردند . با معرفی نامه ایشون دکتر امیری رو که بسیار مهربان و خوش
اخلاق بودند رو در مطبشون دیدیم . بماند که باران خانم ما چه قدر شیرین
زبونی کرد و سر همه رو با حرفای قشنگ و بانمکش گرم کرد. توی مطب یه
پسر کوچولوی پنج ساله به نام امیر علی بود که خیلی آروم بود و باران همه
تلاشش رو کرد تا بالاخره او رو به حرف آورد . مادر امیر علی میگفت که پسرش
یه برادر دوقلو داره که الان همراهشون نیست و امیرعلی دلتنگ اونه و فقط با
او حرف میزنه اما من که طلا خانم خودم رو میشناختم ،مطمئن بودم که بالاخره
با هم دوست میشن . روش باران خیلی جالب بود . رو به امیر علی حرف میزد
دون این که زیاد به او نگاه کنه و مثلا میگفت :اینا وسایل منه . کسی نباید
وسایل منو به هم بریزه . این کارو نکنی ها . اون کارو نکنی ها . خانم منشی
بسیار خوش اخلاق دکتر به بچه ها چند تا هدیه داد و باران هم با هدیه هاش
مشغول نقاشی شد و با انجام هر کار تازه کمی هم فاصله اش رو به امیرعلی
کم میکرد . براش نقاشی میکشی و بهش نشون میداد و به مامانش و
میگفت .: مامانش ، نقاشی منو بهش نشون بده .
و خلاصه کار به جایی رسید که امیر علی براش نقاشی کشید و رنگ کرد و
باران هم برای او . دکتر امیری هم که گویا صدای باران رو میشنیدن از خوش
زبونی باران خوششون اومده بود . شب که به خونه برگشتیم باران خسته تر از
همیشه زود خوابید . دکتر صبح حدود ساعت نه خواستند که در درمانگاه
اورژانس بیمارستان آراد باشیم . حدود ساعت ده باران رو به اتاق بردند و دیگه
نگم که با وجود بی حسی موضعی دخترم چه قدر گریه کرد و چه قدر ما رو
ناراحت کرد . تموم طول راه تا خونه رو دست در گردن من انداخته و حاضر نبود
جدا بشه . آروم که شد ،براش توضیح دادیم که دکتر به او کمک کرده و او رو
دوست داشته که نخواسته باران جون بیشتر از این درد بکشه و ناراحت بشه
و . . .
خاله جون و دایی جون بلافاصله به دیدنش اومدند . و بقیه هم که تازه از موضوع
باخبر شده بودند تماس گرفتند و حال باران رو پرسیدند که از همه شون
سپاسگزاریم .
راستی یازدهم این ماه هم تولد من بود که با حضور همیشگی و سرشار از
محبت خانواده ام به یاد ماندنی شد.٢٥ مرداد سالگرد ازدواج حامد عزیز و مریم
جون و همین طور تولد سارای گلمه . سه شنبه شب منزل خاله بودیم . خاله
جون دو تا کیک خوشمزه برای سالگرد ازدواج پسر و عروسش گرفته بودند .
کلی هم خاطرات رو زیر و رو کردیم . چهارشنبه شب هم منزل محبوبه عزیزم
بودیم برای تبریک تولد سارای گلم . خیلی خوش گذشت . امیدوارم توی همه
خونه ها همیشه شادی برقرار باشه .
چند تا عکس هست که در پست بعد میذارم .