نامه ای برای تو
ساعت از نه شب گذشته و دارم برا ت یه نامه مینویسم. توهم داری با پدرت بازی میکنی . او با لحن کودکانه و
نمیخوام تورو از دنیا بترسونم . از آینده ،از زندگی ،اما چه کنم که زمینی ام و سالهاست که گرفتار کوچه پس کوچه های گاه غریب این دنیایی شده ام . گاهی لبخند زده و از شادی لبریز شده ام . گاهی اشک ریخته ام اما دروغ نیست اگر بگویم که در کنار همه خوشحالی هایم ، همیشه با هجوم بی موقع افکاری دست و پنجه نرم کرده ام که گوشه ای از دیده ها و شنیده های من از زندگی بوده است.از بچه های تنهایی که همیشه هستند گرچه گاهی دیده نمیشند و از یه گوشه نا معلوم میتونند به خونه آدمای خوشبخت سر بکشند و بی اختیار لبخند بزنند. لبخندی که فقط روی لبهاشون مینشینه اما همون دم فشار یه بغض رو در گلو حس میکنند. اشک جوانه میزنه ، سرازیر میشه و از روی لبخندها میگذره و باز تصویرها تکرار میشند و تکرار میشند و باز لبخند و بغض و اشک. هر بار هم یه چیزی بهونه شکفتن این احساسه . یکی پدرش رو از دست داده ، یکی سوگوار مادره . یکی توی خونه خودش غریبه اس .دیگری تشنه محبتیه که نیست. توی یکی از همین خونه ها و پشت یکی از همین دیوارها که من و تو رو از بقیه جدا میکنه ، شاید یه بچه داره از تنهایی اشک میریزه. یکی غصه مادر بیمارشو میخوره ، یکی صورتش رو با سیلی سرخ میکنه و دیگری در میان رفاه غوطه میخوره اما حسرت خونه های کوچک و والدین معمولی معمولی اما مهربونی رو داره که با بچه هاشون میخندند و با اونا اشک میریزند.
نمیخوام تلخ بنویسم . نمیخوام از تلخی های زندگی چیزی بدونی اما خب این احساس در وجود منه . گاهی حس میکنم باید نگاه تو به زندگی عمیق تر از اون باشه که یه خونه آرام و یه رفاه نسبی و والدینی که در کنارت هستند ، تو رو خوشحال و راضی نگه داره . دلم نمیخواد این خوشی های ساده ، تو رو از واقعیت های زندگی جدا کنه.
آرزو میکنم حرفا و اشار ه ها و کنایه های من و پدرت رو درباره تک تک تصاویری که از زندگی برات قاب خواهیم گرفت ،درک کنی. آگاه بزرگ بشی با ذهنی روشن و قلبی سرشار از مهربونی وبا بزرگواری و بی هیچ تردیدی ، عشق و آرامش و کلام خوش و حتی شاید شرایط راحت تری برای زندگی رو به دیگران هدیه کنی. میخوام آرزو کنم که یه روز مادر بشی و یه کلبه شاد و صمیمی برای خانواده ات بسازی اما پیش از اون میخوام حقایق زندگی رو با صبوری ببینی. نمیخوام برای این و اونی که قصه اش رو گفتم ،اشک بریزی . اشکها گرچه زلالند و دل تو رو آروم میکنند اما بچه های این سرزمین به چیزی بیش از اشک نیاز دارند . شاید به آینده ای رویایی و روشن ، روزهای آفتابی و آسمون آبی و صدای آواز قناری ها و کوچه باغ های مست از عطر اقاقی ها که نفس نفس عشق و محبت و مردم داری رو به رهگذران هدیه دهند. چرا که نه ؟آینده برای توست و من آرزو میکنم تو فقط رهگذر کوچه باغهای زندگی نباشی . چراغی باشی که میتونه نور و رو شنایی رو به خونه های تاریک هدیه کنه و همون طور که میگذری ،دست افتاده ها رو بگیری . سنگها رو از جلوی پای خودت و دیگران برداری و با مداد رنگی هات ،آسمون رو آبی و همه مسیر این جاده رو ُسرسبز و دلپذیر نقاشی کنی.
برای نگاهت وسعت و واقعیت و برای دلت مهربونی و آرامش و برای زندگیت ،مفید بودن و موثر واقع شدن رو آرزو میکنم.
شادباش و دیگران رو هم مهمون سفره شادیهات کن.
تقدیم به بارانم
با عشق ،مادرت سودابه
با آرزوی سلامتی و سعادت و شادکامی برای همه بچه های دنیا