بهانه ای برای آغاز....و چه شیرین بهانه ایست.خدایا تورا سپاس
بهانه ،باز شدن یه پنجره تازه ست به خونه کوچک ما. تولد یه ستاره روشن و پرنور که قراره به لطف خدا تا همیشه ی زندگی ما در آسمون آبی خانه مان بدرخشد و نور افشانی کنه.اگه می شد و آماده نوشتن بودم شاید بی فاصله پس از آمدن باران خانم به خانه ،نوشتن به بهانه شیرین حضور او را آغاز می کردم اما خب ،دست دست کردن و امروز و فردا راه انداختن هم دلایل خودش رو داشت که اگه فرصتی باشه خواهم گفت.
بالاخره آخرین روز دی ماه سال ۸۹ از راه رسید .باران مثل همیشه برای پدر و برادرش شیرین زبانی می کردو من پای کامپیوتر مشغول انجام کارهام بودم و صدای ظریفش رو می شنیدم که پشت سر هم حرف می زد و با شیرین زبانی هاش اونا رو به خنده می انداخت .به خودم گفتم چه قدر امروز و فردا می کنی . یه ساعت کارای دیگه رو بذار کنار و یه خانه کوچکی برای خاطرات و عکسای باران خانم درست کن . این دیگه از اون نداهایی بود که نمی شد پشت گوش انداخت . ما هم گفتیم به چشم و . . .