بارانباران، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

برای باران

تابستان 90 و خاطره ها و عکسها

1390/5/19 9:17
نویسنده : سودابه
1,540 بازدید
اشتراک گذاری

        niniweblog.com

 شنبه اول مرداد صبح زود بعد از نماز صبح، من و بابا تو دختر گلم رو حاضر

کردیم و چمدان و وسایل سفر رو به کمک عرفان عزیزم توی ماشین گذاشتیم و

راه افتادیم . مقابل منزل مامانی توقف کردیم تا دایی جون هم مسافراشو سوار

کنه و راه افتادیم . مقصد ویلای باصفای رامسر بود که از طرف محل کار مامان

بهمون داده بودند . جای بسیار باصفا و تر و تمیزیه . همه نوع امکانات و لوازم

منزل در اون جا فراهمه. حیاط باصفا و بزرگ و سرسبزی هم داره .

تا چهارشنبه صبح که از اونجا برگشتیم ،چند روز خوب رو  با کلی خاطره خوب

پشت سر گذاشتیم و به دعوت عمو که بین آمل و محمود آباد یه ویلای باصفا

داره ، شب را با همراهان اونجا گذروندیم و با وجود اصرار اونا برای این که

بیشتر پیششون بمونیم ، به سمت تهران حرکت کردیم . پدر مریم جون کمی

بیمار بودند و مریم جون حسابی نگران بود .

پیش از سفرمون در اواخر تیرماه یه شب با بابایی به نمایشگاه ایل قشقایی

در منطقه سوهانک  رفتیم.عشایر  هر شب یکی از مراسم سنتی خودشونو به

نمایش میگذاشتند. بخت با ما یار بود که اون شب مراسم زیبای خواستگاری تا

ازدواج خودشونو به نمایش گذاشتند . تو خیلی لذت بردی و خوشحال بودی . از

آش خوشمزه محلی و نان بسیار نازک و خوشمزه شون که همون جا طبخ و به

فروش میرسید ،خوردی .  مراسم رو با کنجکاوی شیرین کودکانه ات دیدی و از

ساز و آوازشون لذت بردی . یه مدتی هم همراه بابایی رفتی تا از نزدیک

شتری رو که در گوشه ای از فضا ی نمایشگاه قرار داده بودند ببینی . شتره یه

کوچولو هم داشت و تو کلی با اون زبون شیرینت با او و مامانش صحبت کردی

و درباره خواب و خوراک و کاراش از ما سوال کردی . شب بسیار خوبی بود و

خیلی خوش گذشت .[تصویر: swing1.gif]

چند روز قبلتر هم ( دقت کردید ما از آخر به اول اومدیم . فقط برای تنوع ) به

پارک آب و آتش رفتیم . تو کلی آب بازی کردی . برعکس عرفان جون تو همیشه

کلی خرده فرمایش داری . سفارش بستنی و سیب زمینی سرخ کرده و کیک

شکلاتی که خیلی دوست داری ،امتحان بازیهای مختلف و خرید چیزایی که

دوست داری برامون یه چیز معمول و عادی شده . برای عرفان جون باید با

خواهش و اصرار خرید میکردیم و حالا همین عرفان جون از این که برای تو هله

هوله بخرد لذت میبره .کلی  آب بازی  کردی . وقتی چهار تا مشعل گاز که در

چهار طرف فواره هایی که به طور نامنظم آب میپاشیدند روشن شد، اول از

صداش ترسیدی . وقتی برات توضیح دادیم حرفای مارو مثل همیشه تکرار

کردی و باز گرم بازی شدی . آب بازی که تموم شد ،لباس پوشیدی و سرگرم

بازی شدی .  تو خیلی راحت با دیگران ارتباط برقرار میکنی .خیلی خوب از پس

خودت بر میایی و خیلی اجتماعی و بسیار شیرین زبون هستی . منو سودابه

صدا میزنی . اون هم با لحن و حالت بسیار شنیدنی .

[تصویر: 1172068lz3epuj8s5.gif]

 این روزا من و عرفان وقت بیشتری رو با تو میگذرونیم .مدام میپرسی و تکرار

میکنی . به تلویزیون اصلا علاقه ای نشون نمیدی و نمیشه دو دقیقه تو رو پای

تلویزیون نگه داشت اما نمیدونم چه طور از اونچه که لابد وقت بازی شنیده ای

طوری حرف میزنی که انگار همه رو دیده ای . ما خیلی برنامه های تلویزیون رو

نمیبینیم . فیلم ها و سریالها رو اصلا پیگیر نمیبینیم . اگه یه وقت جایی منزل

اقوام ببینیم که اونجا هم تو توجه نشون نمیدی . اما سریال ساختمان پزشکان

رو گاهی میدیدیم .تو هم بدون این که ببینی گاهی تعریف میکردی و شخصیت

ها رو به نام صدا میکردی . مثلا میگفتی " همسر نیما دکتر رفته بود بالای

درخت . یادته ؟ "این روزا با هم بازیهای هوش میکنیم . با وسایلی کمک

آموزشی که بابا برات خریده کار میکنیم . خلاصه مشغولیم .

در پایان من میخوام از شما دوستان عزیز بخوام که برای سلامتی همه بیماران

و بعد برای سلامتی پدر همسر برادرم که مرد بسیار شریفی هستند و در

جریان جنگ آسیب شیمیایی دیده اند و الان شرایط سختی رو میگذرونند ، در

این شبهای عزیز دعا کنید . این روزا و شبا به خصوص، شبی نیست که وقت

خواب یاد همه کسانی که میشناسم و نمیشناسم و در بیمارستان بستری

هستند ، نکنم. از ته دل برای همه اونا و خانواده هاشون که شاید بشه گفت

حتی زجر بیشتری رو تحمل میکنند ،آرزوی بهبود و سلامتی و دل خوش و

روزای شاد میکنم .  واقعا چیزی نیست که بیشتر از سلامتی بیارزه .

 

  عکسا ی باران و مامان و بابا و بقیه خونواده رو در پست بعدی میذارم.

  niniweblog.com 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای باران می باشد