خبر بد - به یاد عمه جون
پست مربوط به سفرمونو یکی دو روز بعد از بازگشت ،نوشته بودم اما
به خاطر عکسا اونو ثبت موقت کرده بودم .
تا این که درست هفته بعد از بازگشتمون ،جمعه شب خبر فوت عمه آمنه
عزیزمون رسید
و کلی ناراحتمون کرد . درست یه هفته قبل ما او رو دیده بودیم .
کلی عکس با هم انداختیم . عمه به نظر سرحال می اومدن اما خب . . .
فقط خدا رو شکر میکردیم که پیش از رفتنشون تونستیم ایشونو ببینیم .
از خدای مهربون برای عمه عزیزم آرامش و سعادت اخروی آرزو میکنم .
همون شب که خبر رو شنیدیم ،دیگه دست و دلم به کار نمی رفت .
پای اجاق ایستاده بودم و به غذا رسیدگی میکردم اما اشتهام برای شام
یکباره کور شده بود . مدام توی ذهنم عمه رو توی اون اتاق و خونه ای که
دیده بودم و روی همون تخت تصور میکردم و سعی میکردم او و
حال و هوای جسم و روح او رو حس کنم .
میدونم یه کمی عجیب و غریب حرف میزنم اما من اغلب اینجوریم .
با خودم میگفتم قصه زندگی چیه ؟
چند سال بعد شاید فامیل منم توی چنین حال و هوایی خبر مرگ منو بشنون
و اون وقت درباره ام چی فکر خواهند کرد ؟
آیا اون قدر براشون می ارزم که غصه بخورن یا برام دعا بخونن و نگرانم باشن .
من که اون قدر از مادرم درباره عمه خوبی شنیده بودم
و از رفتار و حجب و حیا و روحیه خاصشون دیده بودم که شب ، پیش از خواب
کلی با عمه حرف زدم و از خدای مهربون براشون آسایش و آرامش و پناه امن و
مهربان خداوندی و شفاعت امامان و بزرگان رو آرزو کردم .
روحشون شاد .