بارانباران، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه سن داره

برای باران

داستان

1391/4/19 23:49
نویسنده : سودابه
2,864 بازدید
اشتراک گذاری

ررر  ب    

       شاید شما قبلا این ماجرا رو خونده باشید .من امروز اونو خوندم و نتونستم

به سادگی ازش بگذرم .

کی میدونه شاید ده بیست سال بعد زندگی

بچه هامون اونقدر با مسایل متفاوت دیگه پر بشه که این موضوعات از یادشون

بره .به هر حال تکرار این داستانها و شنیدنشون میتونه اگه خوب تربیت شده

باشیم ، یه تلنگری به ما بزنه و بیدارمون کنه .

دلم میخواد باران توی وبلاگش از

این دست داستانها بسیار داشته باشه و بسیار بخونه تا همیشه

توی ذهنش بمونه .

البته فقط توی ذهن نگه داشتن این قصه ها چاره کار نیست . خدا توان

و قدرت و اراده اش رو از ما دور نکنه تا بتونیم در این جور مواقع کاری

رهم در حد توان بکنیم .ب

ب 

انسانیت و دیگر هیچ (یک ماجرای خواندنی)

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران . افراد زیادی اونجا نبودن 3نفر

ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد كه نهایتا 60-70 سالشون بود

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم كه یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران

یه چند دقیقه ای گذشته بود كه اون مردجوان گوشیش زنگ خورد .

البته من بااینكه بهش نزدیك بودم ولی صدای زنگ خوردن

گوشیش رو نشنیدم . ز

اوشروع كرد با صدای بلند صحبت كردن و بعد از اینكه صحبتش تمام شد

رو كردبه همه ما و با خوشحالی گفت كه خدا بعد از 8 سال یه بچه

بهشون داده و همینطور كه داشت از خوشحالی ذوق میكرد

روكرد به صندوق دار رستوران و

 

گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینی بچم رو

مبهشون بدم .

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده .خوب ما همگی با

تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میكردیم كه من از روی صندلیم

بلند شدم و رفتم طرفش .

اول بوسش كردم و بهش تبریك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو

سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم اما بالاخره با اصرار زیاد پول

غذای ما واون زن و شوهر جوان و اون پیرزن وپیرمرد رو حساب كرد

و با غذای خودش كه

سفارش داده بود ،از رستوران خارج شد .م

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود  اما از اونجا خیلی تعجب كردم

كه دیشب با دوستام رفتیم سینما .

توی صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم .

ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم كه با یه دختر بچه 4-5 ساله

ایستاده بود تو صف . از دوستام جدا شدم و یه جوری كه

ممتوجه من نشه نزدیكش شدم

و باز هم با تعجب دیدم كه بچه داره اون جوان رو بابا خطاب میكنه .

دیگه داشتم از كنجكاوی میمردم .دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو كتفش .

به محض اینكه برگشت من رو شناخت . یه ذره رنگ و روش پرید .

اول با هم سلام و علیك كردیم

بعد من با طعنه بهش گفتم  ماشالله از 2-3 هفته پیش که

بچه شما به دنیا اومده چه قدر بزرگ شده . همینطور كه داشتم صحبت

میكردم پرید تو حرفم گفت داداش اون جریان یه دروغ بود . یه دروغ شیرین كه

خودم میدونم و خدای خودم.م


اصرار کردم که بدونم جریان از چه قراره  و او نمی خواست چیزی بگه

دیگه با هزار خواهش و تمنا راضی شد و گفت . اون روز وقتی وارد رستوران

شدم دستام كثیف بود و قبل از هر كاری رفتم دستام رو شستم .

وهمینطور كه داشتم

دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن

منو ببینن . اونا داشتن با خنده باهم صحبت میكردن . پیرزن گفت كاشكی

می شد یكم ولخرجی كنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم .

الان یه سال میشه كه ماهیچه نخوردم . پیر مرده در جوابش گفت  ببین امدی

نسازی ها .قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه.

اینم فقطبه خاطر این كه حوصلت سر رفته بود .

من اگه الان هم بخوام ولخرجی كنم

نمیتونم بخاطر اینكه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده .

همینطور كه داشتن با هم صحبت میكردن كسی كه سفارش غذا رو میگیره

اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین  پیرمرده هم بی درنگ جواب داد 

پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون

نونای داغتون برامون بیار .ک

من تو حال و هوای خودم نبودم . تمام بدنم سرد شده بود

احساس كردم دارم میمیرم .

رو كردم به اسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن . بعد امدم

بیرون یه جوری فیلم بازی كردم كه اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه

کبخوره همین .

ازش پرسیدم كه چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاكه دیگه احتیاج

نداشتیم  گفت داداش پول غذای شما كه سهله من حاضرم دنیای

خودم و بچم رو بدم ولی یه انسان رو تحقیر نكنم . این رو گفت و رفت .

یادم نمیاد كه باهاش خداحافظی كردم یا نه 

ولی یادمه كه چند ساعت کنار ک

خیابون نشسته بودم و به درودیوار نگاه میكردم و مبهوت بودم .واقعا راسته كه

خداوند از روح خودش تو بدن انسان دمید.

ودن 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (11)

negin
20 تیر 91 16:22
جالب بود عزیزم.
آپم.


مهسا مامان باربد
22 تیر 91 15:57





Saleh
24 تیر 91 11:14
عالییییییی بود. من هم وبلاگی با این مضمون دارم.خوشحال میشم بهم سر بزنید to-toyi.blogfa.com
مامان زهره
24 تیر 91 12:16
آره عزيزم جالب بود توي وبلاگ محمد خونده بودم.مي شه ما هم اون طوري فكر كنيم


ونوس
24 تیر 91 12:59
سلام سودابه جون
درست میگی بهترین کار هم همینه
موفق باشی


amirmahdi
24 تیر 91 13:15
واقعا زیبا بود خانم هنرمند انشالله خدا گلهای زندگیتان را حفظ کند و همیشه قدردان زحمات شما مادر نازنین باشند باران گل را ببوسید خوشحال میشم به وبلاگ گل پسر من هم سر بزنید ممنون"مامان سوده"


سپاس از محبتتون . با کمال میل.
کلبه دل
25 تیر 91 17:13
سلام خانمی
واقعا داستان جالبی بود
واقعا درسته که خداوند از روح خودش تو بدن انسان دمید
بوووووووس برای باران


سپاس از توجهتون.
مامان سانای
15 اسفند 91 9:39
از وب دوستان به اینجا رسیدم . وب خیلی جالبی دارین .مطالبش متنوع هست . می خواستم بعد از بازدید کامل نظرم رو بدم ولی این داستان مرا خیلی تحت تاثیر قرار داد.
موفق باشید


مرسی از لطفتون عزیزم.
ghanii
8 فروردین 92 22:43
واقعا عالی بود



فرحان دائمي
16 بهمن 92 19:08
وبلاگ قشنگي داريد . ممنون مي شم اگه سري به وبلاگ من هم بزنيد و نظر بگذاريد.
رها
30 مرداد 93 1:14
واقعا تو این دوره زمونه از این جور ادما کم پیدا میشه ... انشا الاه خدا ازش راضی باشه**********
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای باران می باشد