بارانباران، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

برای باران

عرفان جون و عکس میز شام تولدش که بعدا اضافه شد .

  ابتدا یه عکس از باران جون که برای تولد برادرش با مامان مشغول درست کردن دسره .     دوستان عزیزم بله من یه پسر هم دارم . - پیر شدیم دیگه - البته این رو هم بگم که من خیلی زود ازدواج کردم ( ها و خیلی خیلی خیلی جوونم )خیلی زود هم خدا عرفان جون رو به ما هدیه داد. عرفان اونطور که همه میگن بسیار به من شبیه و باران به پدرش . برعکسه دیگه . عرفان جون سال سوم ریاضیه . این هم عکسش.       دوستان همه بسیار هنرمندن . اما خب اول به خواست دوستانم و دوم به این امید که بتونه ایده ای برای تولد نی نی های خوشگلشون باشه عکسا رو میذارم . امیدوار...
1 اسفند 1390
13680 0 13 ادامه مطلب

تولد عرفان

  نهم بهمن تولد پسر عزیزمه . میخوام بگم که نمیتونم برای عشقی که نسبت به پسرم دارم ، اندازه و عدد و رقمی مشخص کنم . همه امید و آرزو و آینده و همه زندگی منه . دوستش دارم و تولدشو بهش تبریک میگم . یه مهمونی مختصر خانوادگی داشتیم .   والدین عزیز من ،خواهر عزیزم ، برادرم و همسر نازنینش ،  محبوبه عزیزم و خانواده خوبش .  خاله طیبه عزیزم و همسر بسیار مهربونشون هم افتخار داده و آمده بودند . عمو محمود باران جون و دختر عموی عزیزم _ اکرم جون _ و سپهر و پارسای عزیزم متاسفانه مهمون داشتند . یکی دو روزه که مهمون دارند . دلم میخواست  اونا و مهموناشون که خانواده اکرم جو...
9 بهمن 1390

یک سالگیییییییییییییییییییی

    سلام . به جشن یک سالگی وبلاگ ما خوش آمدید.   چه زود گذشت .  یه سال با هم گفتیم و شنیدیم و از هم یاد گرفتیم . وقتی دلتنگ بودم ،  غمی داشتم ، شاد بودم یا وقتی نگرانی امانم رو بریده بود ،  دلم خوش بود که شما هستید که حرفامو بخونید و بانوشته های خوبتون بارآزردنیها رو از روی شونه هام  سبک کنید . اینجا بهونه ای بود تا بتونم با شمایی که میشناسم و نمیشناسم ، شمایی که میدونم گاهی به ما سر میزنید ، حرف بزنم .   خوشحالم از این آشنایی و این دوستی . امیدوارم پاینده و جاودانه برام...
6 بهمن 1390

از اون حرفای بامزه

گفتم یه قسمتی توی وب باران بذارم با عنوان "از فرمایشات طلا خانم "و توی این بخش بعضی از جملات خاصش رو که برامون جالبه بنویسم . خیلی پیش اومده که باران جملات جالبی گفته که با توجه به سن و سالش برامون عجیب و بامزه بوده . دلم میخواد اونا رو بنویسم تا یه روزی براش بگم.خیلیهاش که از یادمون رفته اما خب ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه اس. امروز عصر اول بهمن 90 از مدرسه که برگشتم رفتم منزل پدری تا باران رو بیارم . یه موضوعی پیش اومد و من داشتم به باران میگفتم که ،. . .   اصلا مکالمه مون رو مینویسم.    - باران جون تو باید با همه اطرافیانت مهربون باشی . به کس...
1 بهمن 1390

باران خانم این روزا

  و اما درباره باران گل ما باید  بگم که تا پایان سه سالگی دخترک ما هیچ علاقه ای به تلویزیون ، کارتون و هیچ فیلمی نشون نمیداد اما بارها  با اطلاعات بامزه ای که درباره موضوع بعضی از فیلمها ، اسم افراد و تکرار دقیق بعضی جملاتی که از نظر باران بانمک تر بود ، مارو غافلگیر میکرد. این روزا به بعضی از کارتونا علاقه نشون میده و اونقدر تکراری میبینه که خسته مون میکنه . البته الان هم متمرکز و پیوسته پای تلویزیون و یا کامپیوتر نمی نشینه اما خب میفرمایند که فیلمش رو بذار ببینم . از مهروز پیر جکاپکی (بهروز پیر پکاجکی در سریال زیر آسمون این شهر که عرفان جون cd اش رو تهیه کرده ) خوشش میاد . البته...
9 دی 1390

فقط یه عکسه اما فقط یه عکس نیست.

  از خودم بدم میاد وقتی پسربچه شش هفت ساله روستایی یا حتی افغان رو میبینم که تو سوز و سرمای زمستون لپاش گل انداخته و با اون قد و قامت ریزه کار بزرگترا رو انجام میده و ما با ماشین گرم و سرحال و تر و تمیز وقتی داریم به مهمونی میریم یا سیر و پر از مهمونی برمیگردیم از شیشه اتومبیلمون او رو میبینیم که توی زباله های سطل بزرگ شهرداری دنبال چیزی میگرده یا زباله ها رو تفکیک میکنه یا بیل به دست دنبال ماشین شهرداری میدوه .   از خودم بدم میاد وقتی پیرمردی رو میبینم که جون نداره درست و حسابی راه بره و با اون حالش بساط کنار خیابون انداخته و ناچار فروشندگی میکنه.   از خودم بدم میاد وقتی دانش ...
2 دی 1390

چرا رمز ؟

  سلام به همه دوستان عزیزمون . اومدم بگم که چرا رمز ؟ نه بابا کلاس نذاشتیم . آخه چرا باید به چنین چیزی حتی فکر کنم ؟! من خودم بسیار زیاد از وب دوستان خوبم استفاده کرده ام  و کلی یاد گرفته ام و لذت برده ام . ما که چیزی بلد نیستیم و ادعایی هم نداریم ولی این تصور که . . .  لااقل با روحیه معلمی جور در نمیاد . راستش به دلایل موجهی میخواستم عکسای خانوادگی  با رمز باشه . همین و البته قرار بود عکسای خانوادگی تولد هم به این مجموعه اضافه بشه که نشد و همونطور که گفتم مشکلاتی  از نظر سلامتی داشتم که فرصت نوشتن رو از من میگرفت و تا به امروز هم اضا...
28 آذر 1390

یه اتفاق

  مرگ امروز صبح ( چهارشنبه 23/9 ) در کنارم بود . نزدیک اونقدر نزدیک که تجربه اش کمتر برای آدما اتفاق میفته . انگار قدمی بیشتر با من فاصله نداشت و چه هول و هراسی داشت ! یادم آمد که چه قدر دست خالیم . چه بی پشتوانه ! چه بی سرمایه ! دست خالی با یه عالمه کار نکرده و قرار انجام نداده و عهد وفا نشده . اما گذشت .گذشت . در حالی که بی تردید باید همراهش میرفتم . رفت و بهانه ای شد که یادم باشه در هر لحظه زندگیم میتونه دوباره بیاد و این بار مرا ببرد . خدایا ممنونم از محبتت . بی اندازه دوستت دارم . بی اندازه . باورم نمیشه که بین این همه آدم ،صدای منو شنیده باشی . به من توجه کرده باشی . ...
27 آذر 1390

تولد باران خانم با تم کیتی- تزیینات تولد

  جشن تولد باران خانم رو کمی زودتر از تاریخ اصلی و در روز پنجشنبه 26 آبان ماه برگزار کردیم . این بار فقط خانواده مامان حضور داشتند . دو تا از عموهای مهربون و همسرانشون در سفر حج بودند  و خب تا به حال برای خانواده مامان مهمانی مجزا برگزار نکرده بودیم . البته خاله محبوبه عزیز و خانواده اش و گاهی خاله وجیهه عزیز افتخار میدادند و با حضورشون و هدایای بسیار خوبشون شرمنده مون میکردند . این شد که امسال تولد باران جون رو با خانواده مامان برگزار کردیم .  دلم میخواست همه چیز کار دست خودمون باشه که خب به دلایلی آخرش اون طور که انتظار داشتم ، ...
1 آذر 1390
22777 0 39 ادامه مطلب
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای باران می باشد